خورشید را بیدار کنیم



یکی از دوستام چند ماه قبل بهم گفت: دارم یه سریال تماشا می‌کنم، نقش اولش خیلی شبیه توئه.

حالا منم شروع کردم دارم The marvelous Mrs. Maisel رو تماشا می‌کنم و کلی خوشم اومده از سریال. نه فقط چون خیلی سیر خوب و جذابی داره، چون یکی هست که من رو شبیه این دختره می‌بینه. :))


پ.ن: در واقع جز رنگ پوست اصلا شباهتی نداریم.


یکی از دوستام چند ماه قبل بهم گفت: دارم یه سریال تماشا می‌کنم، نقش اولش خیلی شبیه توئه.

حالا منم شروع کردم دارم The marvelous Mrs. Maisel رو تماشا می‌کنم و کلی خوشم اومده از سریال. نه فقط چون خیلی سیر خوب و جذابی داره، چون یکی هست که من رو شبیه این دختره می‌بینه. :))


پ.ن: در واقع جز رنگ پوست اصلا شباهتی نداریم.


از معضلاتم این هست که وقتی زنگ می‌زنم شرکت سابق و عصبانی هستم چرا بعد از چهار ماه پولم رو پرداخت نکردن، بهم می‌گن: "همه جا همین طور هست، یه مدت طول می‌کشه تا تسویه حساب بشه." باور می‌کنم. یعنی تلفن رو قطع می‌کنم در حالی‌که تو ذهنم به خودم می‌گم خوب پس همه جا همین‌طوریه.

بعد هی به خودم تشر می‌زنم که بابا یارو دروغ گفت تا خودش رو تبرئه کنه، حق با تو بود.

هر بار، هر باااار!


اولین ریجکتی.

ایمیل زدم به یکی از استادها و ازش پرسیدم دانشجو می‌گیره یا نه. جواب داد: "امسال ما بالاترین رکورد تعداد متقاضی رو داشتیم. شما توسط کمیته پذیرش ما انتخاب نشدین. متاسفم که خبر بهتری ندارم." خیلی اینجا رو دوست داشتم، نشد. دارم با خودم کلنجار می‌رم که خودم رو نکوبم و منطقی تحلیل کنم قضیه رو.


دوران اپلای کردن، سخت و همراه با نگرانی می‌گذره. اولین جایی که اقدام کردم هزینه‌ای بابت اپلیکیشن فی نداشت، ولی 380 تومن ناقابل پول پست دادم و 250 تومن بابت ریپورت نمره تافل. برای من که از کار اومدم بیرون و هنوز پولی بابت تسویه دریافت نکردم، این هزینه خیلی زیاده. بارها و بارها ایمیل زدم به استادهایی که تو اون انستیتو انتخاب کردم ولی جواب نمی‌گیرم، این مساله واقعا من رو کلافه کرده. خصوصا این‌که چند وقت پیش به یکی از دانشجوهای اونجا سپردم رزومه‌م رو به استادش نشون بده و گفت استادم گفته این دانشجو رو می‌شناسم. پس ایمیل‌های من رو می‌خونه، ولی لابد به اندازه کافی خوب نیستم. تو سایت اعلام نتایج اپلای چک می‌کنم کسایی که قبلا این انستیتو اپلای کردن کی نتیجه‌هاشون مشخص شده، و انگار اکثر قبول شده‌ها همین حوالی یه مصاحبه‌ی اسکایپ داشتن و چند روز بعد ادمیشن گرفتن. من؟ هیچ خبری نیست.

و اما دانشگاه دلخواهم. چند تا ایمیل زده باشم خوبه؟ مطمئنم با بالای بیست تا استاد سعی کردم مکاتبه کنم ولی به جز دو سه نفر که دانشجو نمی‌خواستن، هیچکدوم جوابی ندادن. یک میلیون تومن هزینه بابت اپلیکیشن فی دادم، امیدوارم یکی از این جاهایی که خیلی دوست دارم پذیرش بگیرم، اگرنه واقعا دلم می‌سوزه. هزینه‌ش به درک، سرخوردگی‌هاش رو چی کار کنم؟


بعد از ترکِ محیط کار تمام وقتم مال خودم شد، تمامِش! و این آرزویی بود که دوران شاغل بودن داشتم. هزاران کار دوست داشتم انجام بدم و فرصت نمی‌شد:
  • یاد گرفتن زبان‌های جدید، کاری که بهش علاقه‌مندم و فکر می‌کنم در این زمینه استعداد خوبی هم دارم.
  • خوندن کتاب، یه سری از کتاب‌هایی که حتی 5 سال قبل خریدم رو هنوز نخوندم!
  • گذروندن کورس‌های آنلاین.
  • تماشا کردن مستند.
  • فیلم تماشا کردن، البته به صورت فعال و نه به فقط قصد تفریح.
  • نقاشی کشیدن.
  • ورزش کردن.
  • و حتی وبلاگ نویسی!
آزاد شدم ولی هم‌چنان سراغشون نرفتم. ساعت خوابم به هم ریخته (طبق معمول) و تو یه حلقه افتادم که باید شکسته‌شه: از کاری نکردن خودم ناراحت و ناراضی هستم -> برای این‌که بهش فکر نکنم وقت زیادی رو تو اینترنت می‌گذرونم، توییتر و اینستاگرام و یوتیوب مثل جاروبرقی روز رو می‌مکن. (جالبه من حتی عضو اینستاگرام نیستم، ولی بعضی پیج‌ها رو دنبال می‌کنم) -> پس دوباره از خودم ناراضی می‌شم و

نتیجه این می‌شه که اصلاح رزومه رو یه هفته طول می‌دم، فرو می‌رم تو عالم افسردگی و چند روز هیچ کاری انجام نمی‌دم. این چند روز، دوران دانشگاه گاهی تلاقی می‌کرد با امتحانات و یه گند اساسی به بار می‌آورد؛ امسال نتیجه‌اش شد از دست رفتن ددلاین چند تا دانشگاه.

البته مقصر تمام این اتفاقات من به تنهایی نیستم، از همین تریبون از مادر و پدرم تشکر می‌کنم که مثل اکثر پدر و مادرهای ایرانی از خلق کردن دراماهای مختلف و تنش هر روزه فروگذار نمی‌کنن. نمونه‌اش امروز که دو دقیقه رفتم پیش مادرم و ازش خواستم پشتم رو ماساژ بده، تو همون دو دقیقه ماساژ این‌ها رو شنیدم: "امروز از همکارم پرسیدم متولد چندی؟ گفت 73. پرسیدم چقد سابقه کار داری؟ گفت 6 سال. ببین مامان جان هم‌سن و سال‌هات همه چقدر پیشرفت کردن تو هیچ کار مفیدی نمی‌کنی، ببین چقدر عقب موندی." و اینجا بود که دستش رو کشیدم و بلند شدم. دو دقیقه بود ولی تو ذهن من خیلی بیشتر گذشت. این روزها یکی از انگیزه‌هام اینه که سال بعد این موقع ایران نباشم و این نشتی‌های اعصابم رو متوقف کنم.

پ.ن: انصافا بعد از یه سنی زندگی کردن با پدر و مادر اشتباه محضه، هرچند تو اوضاع ایران عزیزمون با 5 سال کار با درآمد بالا هم بعیده به خونه مستقل برسی.

محتوای مکالمات تلفنی م محتوایی جز این نداره معمولا:

-الان رفتی تهران چی کار کنی؟

-نه زنگی زدی، نه خبری دادی، نه خداحافظی آن‌چنانی کردی، ما هم که نامحرمیم نباید بدونیم چی‌کار می‌کنی.

-ساعت چند برگشتی خونه؟ مستقیم رفتی خونه دیگه؟

-شام رو کی درست کرده؟ نکنه برادرت درست کرده؟

-کی میای خونه؟ رفتین کلا خانواده رو فراموش کردین؟


و برام عجیبه چرا از این‌که بهش زنگ نمی‌زنم تعجب می‌کنه، با چه انگیزه‌ای باید اجازه بدم اعصابم رو خورد کنه؟


بعضی افکار ریز و ساده آن‌چنان به عمق جان آدم نفوذ کرده‌ان که متوجه وجودشون نیست، ولی تو تصمیم‌گیری‌ها اثرگذار هستن. مثلا من اخیرا متوجه شدم تهِ تهِ دلم معتقدم چهره یه خانوم بیشتر از هر چیز دیگه‌ای تو موفق شدنش تاثیر می‌ذاره. اول با خودم کلنجار رفتم که "نه من همچین طرز فکر سطحی‌ای ندارم"، ولی کم‌کم دیدم بارها شده زن موفقی رو دیدم  که از نظرم زیبا نبوده و برام سوال ایجاد شده که "آخه چطور؟". امشب این فکر خنده‌دار رو ریختم دور.


چند ماهی منتظرِ اومدن این فیلم بودم و بالاخره چند روز قبل انتظارم به سر رسید. بازیِ Timothee Chalamet تو فیلم Call Me by Your Name شدیدا من رو به وجد آورده‌بود و شنیده‌بودم این‌جا هم درخشیده؛ که البته بعد از تماشای فیلم نظر من هم همین بود. فیلم مصیبتی به اسم اعتیاد رو نشون می‌ده، این‌که چطور فردِ مبتلا و خانواده‌اش رنج می‌کشن و چقدر رهایی از دام اعتیاد سخت هست (فیلم‌نامه بر اساس یک داستان واقعی نوشته‌شده.) البته من فیلم رو بیشتر به خاطر بازیِ خوب دوست دارم، چون فیلم‌نامه در حد متوسط هست. من این پست رو برای معرفی فیلم ننوشتم، دلیل دیگه‌ای داشتم!


Beautiful Boy 1


تو یه صحنه از فیلم Nic داره برای یک جمع در مورد تجربه‌ی اعتیاد صحبت می‌کنه و به نظرم این دیالوگ از فیلم خیلی به‌جاست:

One day I woke up in a hospital and someone asked me:

- What’s your problem?

And I said:

- I’m an alcoholic and an addict.

And he said:

- No, that’s how you’d been treating your problem.


Beautiful Boy 3


حالا برسیم به این‌که چرا این پست رو نوشتم. تقریبا 3 ماه قبل از کارم استعفا دادم، کاری که دو سال و نیم از عمرم رو باهاش گذرونده‌بودم. شرکت خوبی بود (بخونید خفن) و اون زمان اولویتِ اول من، قبول شدن تو مصاحبه بود. 4 سالِ کارشناسی رو با افسردگی و سختی گذرونده‌بودم و استخدام شدن تو این شرکت می‌تونست تغییرِ بزرگی باشه که حالِ من رو خوب می‌کنه. روز مصاحبه‌ی حضوری رو کاملا یادم هست، وارد کوچه شدم و از دیدن درخت‌های سبز و بلندِ مسیر ذوق کردم. در تصوراتم این‌جا مشغول به کار می‌شدم و هر روز از طی کردنِ این مسیر لذت می‌بردم. انتظار زیادی بابت حقوق نداشتم، چون هیچ تجربه‌ی کاری‌ای نداشتم و همین‌که جایی من رو بپذیره به نظرم کافی بود. 3تا شرکت برای مصاحبه رفتم و هر 3 رو به خاطر فعالیت‌های دوران دبیرستان قبول شدم. (دوران دانشگاه تقریبا دستاورد خاصی نداشتم.)

روحیه‌ی خوبی داشتم و انگار بعد از 4 سالِ کذایی که تو دانشگاه گذرونده‌بودم، زندگی از صفر ریسِت شده بود و من می‌تونستم این بار خوب شروع کنم. ناگفته نمونه، فارغ التحصیل نشده بودم و هنوز یک سال از درسم مونده‌بود. با هیجان وقت می‌ذاشتم برای یادگیری و طبق معمول شلوغ و پر سر و صدا بودم. این دوران خیلی طولانی نبود، چون با شروع سال آخر کارشناسی، قرارداد رو به پاره‌وقت تغییر دادم و دوباره اضطراب و افسردگی همراه هرروزه‌ی من شد. انتظارم از خودم بالا بود، کارها رو تلنبار می‌کردم برای لحظه‌ی مناسب و اکثر اوقات تو دقیقه‌های آخر با پایین‌ترین کیفیتِ ممکن انجام می‌شدن. در نتیجه‌ی شب‌بیداری‌ها، کم‌کم ساعتِ خوابم به هم ریخت و خیلی روزها سر کلاس یا کار دیر می‌رفتم یا از خجالت کلا نمی‌رفتم. از خودم ناراضی بودم و تو این وضعیت نمی‌تونستم کاری بکنم. معدلم شدیدا افت کرد و اکثر هم‌گروهی‌هام تو درس‌های پروژه‌ای اذیت شدن. این وسط شنیدن خبر اپلای هم‌کلاسی‌ها بیشتر اذیتم می‌کرد، من از دوران دبیرستان این برنامه رو داشتم و با وضعیت فرسایشی که دچارش بودم خودم رو عقب‌تر از همه می‌دیدم.

اردیبهشت ماه از شدت اضطراب درخواستِ 2ماه مرخصی کردم. با معاون آموزشی دانشکده دچار مشکل شده‌بودم و ممکن بود اصلا نذاره فارغ‌التحصیل بشم. آرزو می‌کردم بمیرم و دیگه تو این شرایط نباشم، نهایتا رفتم مرکز مشاوره‌ی دانشگاه و دکتر روانپزشک دارو تجویز کرد. تا بسته‌شدنِ پرونده‌ی دانشگاه، من تقریبا خودم رو نابود کرده‌بودم.

بعد از فارغ التحصیلی پرونده‌ی اپلای رو باز کردم. تصمیم داشتم حقوقم رو ذخیره کنم و هزینه‌ها رو خودم پرداخت کنم. کم کم متوجه شدم پایین‌ترین حقوقِ ممکن رو قبول کردم و باید تو جلسه‌ی مصاحبه چونه می‌زدم. شرکت تمامِ روزِ من رو می‌گرفت و من فرصتی برای کارهای خودم نداشتم. پیش خودم فکر می‌کردم چرا باید روزهای جوونی خودم رو تو ترافیک یا پشت مانیتور بگذرونم، وقتی می‌تونم زمانم رو برای خودم داشته‌باشم و کار مفید انجام بدم. تو این گیر و دار وارد یک رابطه‌ی اشتباه شده‌بودم، خودش رو به سرعت تموم کردم ولی جدل‌های بعدش تمومی نداشت! کم کم نیتی بزرگ و بزرگ‌تر شد و اوضاع افتضاح دلار پیش اومد و تمام برنامه‌هایی که برای پول جمع کردن داشتم نابود شد. تا این‌که بعد از مدتی استعفا دادم و پرونده‌ی کار رو هم بستم.

طبقِ برنامه‌هایی که داشتم قرار بود برگردم شهرِ خودم و کنار پدر و مادرم زندگی کنم، وقت بذارم برای امتحان تافل (قرار بود بالای 110 بشم)، کتاب بخونم، course های اینترنتیِ مربوط به رشته‌ام رو بگذرونم و تمرکز کنم روی اپلای. هیچ فکر نکرده‌بودم بعد از چند سال زندگی تو تهران، تقریبا تمام دوستانم اونجا بودند؛ حتی دوستان دبیرستان هم تهران ساکن شده‌بودند و من تمامِ مدت تنها تو خونه بودم. دنیای ذهنی من و پدر و مادرم هیچ شباهتی نداشت و برای جلوگیری از جدل تمام مدت تنها طبقه‌ی بالا پای لپ‌تاپم بودم. ساعت خوابم زیاد شده بود و به معنای واقعی کلمه تمام مدت غرق در اینترنت بودم.

فکر کردن به مسیرِ زندگی‌ام بعد از 18 سالگی، یک چیز رو برای خودم روشن می‌کنه. هیچ‌وقت از اوضاع راضی نیستم. کم‌ترین مساله رو تو ذهنم کم کم به طوفانی مبدل می‌کنم و خودم رو از پا می‌اندازم. روزهایی که می‌تونستم تبدیل به طلا کنم، به بدترین شکل ممکن سوزوندم و به بد فکر کردن معتاد شدم. این زنجیره فقط به دست خودم قطع می‌شد، خودم!



از شهریورماه در تلاش بودم با استادای این دانشگاه کذایی تو کانادا ارتباط برقرار کنم، به هیچ عنوان جوابی نمی‌دادن، مگر این‌که امسال قصد گرفتن دانشجوی جدید نداشتن. خلاصه که امروز صبح بعد از بیداری بلافاصله ایمیل و اکانت اپلیکیشن رو بررسی کردم و دیدم دانشگاه مورد علاقه‌ام من رو رد کرده. دروغ چرا، واقعا ناراحت شدم. صد دلار پول مفت هم ریختم تو جیب‌شون تو این اوضاع اقتصادی.

از تولدم چندین روز گذشته، امسال شاید کم‌هیجان‌ترین تولدم بود. یادم رفت باخودم قول و قرار بذارم.

گذر سن بهم نشون داده اون‌قدرها که فکر می‌کردم باهوش، محبوب، منطقی و کم‌خطا نیستم. به اندازه کافی تصمیم و رفتار هیجانی داشتم که بفهمم باید دست بردارم از این رفتارهای تکانشی. امسال که دارم تلاش می‌کنم شرایط زندگی‌م رو تغییر بدم، بیشتر می‌فهمم چقدر عقب انداختن کارها و فکر کردن به این‌که هنوز وقت هست، من رو به سمت باخت می‌کشونه. دوست دارم همون‌طور که سنم بالاتر می‌ره، بالغ‌تر فکر کنم و تصمیم بگیرم و رفتار کنم. دراما کویینِ سابق نباشم و نگاهم رو از نوک بینی دورتر ببرم.


پ.ن: هر آدمی که اراده کنم می‌تونم باشم، اگه اراده و تصمیم قوی باشه.

پ.ن2: مصاحبه دیروز با استرس بالا پیش رفت و راضی نبودم. امیدوارم ریجکت نشم، واقعا امیدوارم ریجکت نشم.


از بین آدم‌هایی که می‌تونم بهشون تبدیل بشم، چرا اون دختر با پشتکاری نباشم که صبح‌ها زود بیدار می‌شه و انقدر تلاش می‌کنه تا کم‌کاری‌های دوران کارشناسی رو جبران کنه، هر روز 3 تا زبان می‌خونه، انقدر با اعتماد به نفس و باسواد شده که لب‌مرزی نیست و راحت پست‌هایی که می‌خواد رو به دست میاره. اون وقت دیگه کسی نیست که بخواد شک داشته باشه من برای استخدام خوب هستم یا نه.


1. چند وقت پیش بابا از باشگاه برگشت و گفت تو بازی محکم پاش برخورد کرده به یکی، انگشتش ورم داشت و درد می‌کرد. از من اصرار که برو عکس بگیر ولی گوش نمی‌داد و انتظار داشت با درمان سنتی و روغن قضیه رو حل کنه. بعد از دو هفته ظهر اومد خونه و جلوی تلویزیون خوابش برده‌برد. روش پتو انداختم ولی سایز یکی از پاهاش عجیب بود. پتو رو کنار زدم و دیدم آتل بسته شده. خلاصه انگار سر کار همون پا به جدول برخورد می‌کنه و مجبور می‌شه بره بیمارستان. مشخص شد انگشت شکسته بوده! خلاصه که صحنه‌ی لنگان لنگان راه رفتن پدر اصلا خوشایند نیست.


2. مامان چند روزه سرما خورده و بی‌حاله، چند شب پیش فشارش رو گرفتم و دیدم سیستول نزدیک 18 بود! سریع بردیمش بیمارستان و با قرص زیرزبونی فشارش رو پایین آوردن. دو روز بعد برای نوار قلب و اکو رفتیم بیمارستان تا دوز جدید دارو مشخص بشه. چند روزه مرتب فشارش رو چک می‌کنم و الان نگرانی فشار پایین دیاستولش هست.


3. فشار به کنار، امروز یه مرتبه کمرش درد گرفته و خیلی با زجر حرکت می‌کنه. امیدوارم صبح که بیدار میشه خوب شده باشه.


این 3تا اتفاق تو این مدت کوتاه عجیب ناراحتم کرده، تنها چیزی که شدیدا من رو می‌ترسونه آسیب دیدن اعضای خانواده‎ست. ناگفته نماند تو دوران دانشجویی زمان امتحانات خرداد خواهرم زنگ زد بهم و پرسید کی میرم خونه. دلیلش رو که پرسیدم گفت مامان بیمارستان بستری شده، من باید برگردم تهران و کسی کنارش نیست. (دکتر برای تنظیم دوز انسولین خواسته بود چند روز بیمارستان بستری بشه تا دوز رو بتونه دقیق تنظیم کنه. خواهر من از شدت نبوغ چنین چیزی رو به بدترین شکل ممکن به من گفت!) تو ذهنم اومد دیابت به کلیه مامان آسیب زده و چنان گریه‌ای راه انداختم که اهالی اتاق‌های اطراف دورم جمع شدن.


حالا درسته رابطه‌ای با مذهب ندارم، ولی میشه امشب آرزو کنم تن مامان بابام همیشه سالم باشه؟ یه کوچولو اون کنار هم آرزو کنم همین امسال ادمیشن با فاند بگیرم؟


خیلی آهسته و پیوسته اتفاق افتاد، از تولد یکی از دوستان دوران دبیرستان شروع شد. دوست‌پسرش تصمیم گرفته‌بود سورپرایزش کنه و قرار بود وسط دیت‌شون ما با کیک تولد بریم داخل کافه. دو نفر دیگه از بچه‌های مدرسه هم بودن، یکی‌شون همراه شوهر. زنگ زدم به اون‌یکی و ازش خواستم با هم بریم. گفت: من قبلش با م” دارم می‌رم گلدون بخرم، با هم میایم کافه.» انقدر شوکه شده‌بودم که اصلا یادم رفت بپرسم م” کیه دیگه؟ (به هر حال برام جالب هم نبود!) تنها آدمی که فکر می‌کردم مثل من درگیر این مسائل نیست، با شخصی به اسم م” از دایره‌ی سینگل‌ها خارج شده‌بود. در واقع از بین دایره‌ی ۴نفره‌مون، فقط من تک افتاده‌بودم.

برای من که تابستون رو با دعوا گذرونده‌بودم، عادت به این تغییرات سخت بود. و اما تابستون. با پسری که از دوران دبیرستان می‌شناختم قرار بود برم کافه و یه سری سوال در مورد ادامه تحصیل بپرسم. ازم خواست دیت بریم بیرون و من جا خوردم. بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم، بهش پیام دادم و گفتم اکی.

ما اصلا شبیه هم نبودیم، این رو بعد از دیت کذایی خودش هم گفت. می‌دونستم شخصیت‌هامون دو تا دنیای متفاوت هست، ولی خواستم از زبون خودش بشنوم. پرسیدم: یعنی تو چی فرق داریم؟»

-از نظر ظاهر، طرز فکر و گرم و سرد مزاج بودن.»

مورد سوم مثل یه شعله‌ی کوچیک، انبار خشم من رو منفجر کرد. تا یه مدت هر از گاهی یکی‌مون پیغام می‌داد و دوباره دعوا از نو شروع می‌شد. این وسط اون متوجه‌شد من چقدر جدی هستم و من فهمیدم آدمی که تو ذهن من موجه بود تو دعوا چقدر تغییر می‌کنه. عصبانیت من از این بود که قبل از ایجاد هیچ حس صمیمیتی حرف از رابطه زده‌بود و اون براش عجیب بود دختری که نه اهل این نوع رابطه‌است و نه قصد ازدواج داره اصلا چرا وارد دوستی با یه پسر می‌شه؟

گذشت و گذشت تا دیروز. داشتم به یکی از دوست‌های دوران دانشگاه می‌گفتم: من که دوست ندارم از همون اول به قصد ازدواج با کسی دوست بشم.» جوابش دوباره تابستون رو برام یادآوری کرد: خوب پسری که قصدش ازدواج نباشه ازت رابطه می‌خواد جنابعالی هم دوباره می‌ر.ی به طرف!»

و این‌گونه است که هنوز نه می‌تونم با خودم کنار بیام و به تعهدات ازدواج تن بدم و نه می‌تونم به رابطه قبل ازدواج تو جایی مثل ایران فکر کنم. مثل پرگار سرگشته و حیران دور خودم می‌چرخم که تا کی قراره تنها باشم؟


(اول‌نوشت: واقعا متاسفم که مدام دارم ناله می‌کنم!)


وقتی 15-14 ساله بودم شاید 10 برابر الآن انگیزه و هدف داشتم، نه که الآن بی‌هدف و بی‌انگیزه باشم؛ نه! اون زمان به شکل عجیبی مجذوب دنیای آسمون شده‌بودم و از هر فرصتی استفاده می‌کردم. از برگزار کردن همایش 50 سالگی عصر فضا (اون هم با برنامه‌ریزی خودم) بگیرید تا مسابقه مقاله انتخاب سوژه عکاسی فضاپیمای کاسینی. به این‌ها اضافه کنید تقریبا کم‌سن‌ترین شرکت‌کننده مسابقه وب‌های علوم فضایی بودم، برای المپیاد می‌خوندم و بعدها وارد دنیای رباتیک شدم. 


اون آدم فعال و پرانرژی تو 17سالگی مرحله دوم المپیاد قبول نشد، احساس کافی نبودن می‌کرد. حالش با خودش خوب نبود ولی افتاده‌بود تو ماراتن کنکور و باید می‌دوید، حس می‌کرد الان باید مثل 18ساله‌های دیگه تفریح کنه ولی گوشه اتاق باید قوز می‌کرد و تست می‌زد تا شاید یه بار برنامه آزمون می‌رسید. دوست‌هاش که تا سال قبل رفیقش بودن و می‌گفتن تو باید مدال المپیاد بگیری، الان پنهان‌کاری می‌کردن و دوستی‌هاشون عجیب شده‌بود. ترازهاش خوب نمی‌شد ولی دلش به کمتر از کامپیوتر تهران راضی نمی‌شد. نهایتا رفت تهران، ولی نه دانشگاه تهران! دین و زندگی 25 درصد؟ آخه کدوم آدم عاقلی این درس رو می‌ذاره کنار؟


وارد دنیای دختر و پسرهای دورنگ شده‌بود و نمی‌فهمید چرا با جمعیت هماهنگ نیست. چرا دخترها جلوی پسرها رفتارشون تغییر می‌کنه؟ چرا از نظر بقیه مغرور بود و پسرها بهش می‌گفتن بداخلاق؟ چرا نمی‌تونست تو جمع خودش رو پرزنت کنه و تو برخورد با آدم‌های پرادعا اذیت می‌شد؟ چرا انرژی و انگیزه برای درس خوندن نداشت؟ چرا دنیا انقدر سخت شده‌بود و قوانین دنیای آدم‌ها رو نمی‌فهمید؟ چرا سنت‌های خانواده انقدر عقب‌تر از فضای هم‌سن‌های من بود؟ چرا یهو انقدر مساله ایجاد شده ‌بود و اون ناتوان از حل؟ چرا انقدر ناکافی بود برای هر چیزی و هر کاری؟


خیلی زمان برد تا روحیه خودم رو برگردونم. از سیستم آموزشی ایران بیزارم، بدترین شکنجه رو روی امثال من اعمال کرد و انگیزه‌ها رو نابود کرد. اگر یک روز به اون دختر 14 ساله می‌گفتید سال‌ها بعد روزها رو در حالی طی می‌کنی که منتظری خبری بیاد تا سال آینده جای الانت نباشی، قطعا باور نمی‌کرد، قطعا!


HugYourself

خیلی‌ها به آدم‌هایی که حافظه‌ی قوی دارن غبطه می‌خورن، تقریبا تمام آدم‌هایی که با من در ارتباط بودن یک بار بهم گفتن: وای تو اینا رو چطور یادته؟» و من به عنوان یه آدم خوش‌حافظه بهتون می‌گم که حافظه‌ی قوی اون‌قدرها هم چیز خوبی نیست. مثلا؛ چند روز پیش با همکارهای سابق رفته‌بودم بیرون، یکی‌شون برام تعریف کرد پارسال همین روزها با یه استاد کانادایی تو اسکایپ مصاحبه داشته. دو سال کنار هم نشسته‌بودیم و من براش از کارها و برنامه‌های مهاجرت تحصیلی‌م می‌گفتم، همیشه از من سوال می‌پرسید کارت چطور پیش رفت و بعد از دو سال تازه فهمیدم این دوست عزیز خودشون دستی بر آتش داشتن. می‌دونین چه صحنه‌ای تو ذهنم بازپخش شد؟ یه ظهر آفتابی تو 5سالگی که رو پله‌های کانون پرورش فکری نشستم منتظر بابا، دختری که روی پله‌ی پایین‌تر نشسته ازم می‌پرسه: اسمت چیه؟» و وقتی بهش گفتم و پرسیدم :تو چی؟» جواب داد: بهت نمی‌گم» و با دوست کناری‌ش زدن زیر خنده. صحنه‌ی کودکانه‌ای هست ولی هربار حس همون دوران تکرار می‌شه.


دیدین گاهی اوقات خاطره‌ای از گذشته، بخش‌های تاریک وجودتون رو زنده می‌کنه و شما رو پرتاب می‌کنه به آدم اون دوران؟ یعنی فرض کنید اون زمان کلا تنظیمات متفاوتی روی شخصیت شما وجود داشته و با یادآوری یه خاطره از اون دوران همون تنظیمات load می‌شه روتون. همین یک ساعت پیش این اتفاق برای من افتاد! بعد از مدتی رفتم فیسبوک و عکس نامزدی یکی از همکلاسی‌های دوران لیسانس رو دیدم و برگشتم به آدمی که واقعا دوست دارم فراموشش کنم، زمانی که بیش از همیشه تنها و شکننده بودم.


اون روزها وارد هر جمعی که می‌شدم تنها بودم؛ با 3نفر هم‌اتاقی نشسته‌بودیم تو اتاق دور هم چایی می‌خوردیم، ولی من خودم رو یه جزیره‌ی متروکه می‌دیدم. بعد از سال دوم لیسانس تقریبا تمام وقت‌های بین کلاس رو تک و تنها تو کتابخونه بودم. سر کلاس‌ها جدا از هم‌اتاقی‌هام می‌نشستم، چون با اون‌ها تنهاتر بودم. من افسرده بودم و فکر می‌کردم مقصر دیگران هستن که نمی‌تونم باهاشون تعامل کنم. هر از گاهی می‌رفتم مرکز مشاوره دانشگاه و غر می‌زدم که فلان هم‌اتاقی رییس‌بازی درمیاره، در صورتی‌که اون من بودم که این کار رو می‌کرد و فقط آینه‌ی عمل خودم من رو آزار می‌داد.


اون دختر تنها یه روی دوم هم داشت، بعضی مواقع بیش از همیشه سر و صدا می‌کردم و می‌خندیدم و آدم دور و اطرافم بود. هر شب تا ساعت 11-12 باشگاه خوابگاه بودم و با دوستان گروه دومم ورزش می‌کردم. این وقت‌ها من دقیقا اون آدمی بودم که می‌خواستم باشم، بیرون از اتاق و باشگاه هم بین بچه‌های غیر هم‌رشته و بعضا دانشجوهای ارشد و دکترا ده‌ها دوست و رفیق داشتم و با هر کسی تو خوابگاه به یک طریقی دوست مشترک داشتم. من رو باهوش و شوخ می‌دونستن، در حالی‌که تو دانشکده جدی و غیراجتماعی محسوب می‌شدم.


اون دوران یک بار هم نتونستم خودم رو بفهمم و به خودم بگم: بابا این آدم شلوغ پلوغ اون روی سکه‌ی همون آدم منزوی هست، فقط داره فرار می‌کنه از حل مشکل و می‌خواد بگه من تنها نیستم در صورتی که اصلا صمیمیتی تو این رابطه‌ها نیست. برو مشکلی که تو رابطه با دوستات داری رو حل کن یک بار برای همیشه!» کاش می‌شد برم آدم اون دوران رو بغل کنم و بهش بگم: ببین تو اتفاقا خیلی هم خوبی، فقط احساس تنهایی آزارت می‌ده و تاییدطلب شدی. این پرخاش‌ها هم نتیجه‌ی تایید نشدن‌هاست.» این نیاز به تایید باعث می‌شد خودم رو تو رفتار بقیه تعریف کنم، فلانی نامردی کرد؟ پس من خواستنی نیستم. چقدر تنهایی آدم رو شکننده و آسیب‌پذیر می‌کنه، چیزی که در طی مدت فهمیدم این بود که باید ازخودم "مراقبت" کنم. :)


پ.ن1: بعد از تموم شدن دانشگاه دیگه سراغ دوستان اون دوران رو نگرفتم، کاملا ناخودآگاه هر کسی که من رو یاد اون دوران می‌انداخت حذف کردم. الان هم خیلی خیلی کم در ارتباط هستیم.

پ.ن2: یه حرف‌هایی هست که آدم فقط باید برای خودش بنویسه، یه حرفایی هست که شخصی هستن ولی آدم دوست داره به کسی بگه و درد دل کنه یا شاید با گفتنش کمکی به دیگری کنه، یه حرفایی هم هستن که با همه به اشتراک می‌ذاره. مورد اول به کنار، فعلا قصدم از نوشتن این وبلاگ مورد دوم هست، برای سومی توییتر کافیه.

پ.ن3: چند ساعت بعد از نوشتن پست قبلی، برام ایمیل اومد و نامه ریجکشن یکی از اون دو  تا شرکت بود. :)))) سوالای مصاحبه رو خیلی خوب جواب داده‌بودم، شاید به خاطر گرایش متفاوت رد شدم.


دو هفته قبل خیلی اتفاقی وارد صفحه‌ی گروه ریسرچ دانشگاهی که براش اپلای کردم شدم، یه اسم جدید تو لیست اساتید بود. صفحه‌ی استاد رو باز کردم و از چیزی که می‌دیدم حیرت کردم! این استاد دقیـــــــــقا رو موضوعی کار می‌کرد که من از نوجوانی دوست داشتم وقتی بزرگ شدم روش کار کنم. ترشح سروتونین رو حس می‌کردم کاملا. :)) تاخیر جایز نبود و تصمیم گرفتم همون لحظه بهش ایمیل بزنم. خیلی خوب ریسرچ‌های قبلی استاد رو خونده‌بودم و ایمیل شسته و رفته‌ای به همراه رزومه فرستادم.

استاد جواب داد و ریزنمرات رو درخواست کرد، کابوس من! تصمیم گرفتم کنارش توضیح بدم که دو سال آخر کارشناسی شاغل بودم و هم‌زمان RA هم بودم و این رو تو توصیه‌نامه‌های من می‌تونه ببینه. غیب شد، یک هفته بعد مجددا ایمیل زدم و پرسیدم اپلیکیشن من رو دیده؟ جوابی نداد. از اون روز هفت روز گذشته و من هنوز چشم به راهم.

دو تا شرکت مورد علاقه‌م مصاحبه‌هاشون تا جای خوبی پیش رفته و حتی می‌تونم مدرس زبان بشم در کنارش. شاید اگر دو سال قبل این اوضاع پیش اومده‌بود، الان خوشحال و راضی بودم. ولی الان نه! امسال بعد از لغو برجام تمام برنامه‌ریزی‌ها و پس‌اندازهای من پودر شد و تمام، اینجا برای من جای موندن نیست.


یک سال قبل همین روزها بود، از شرکت بیرون اومدم و سر کوچه رفتم سراغ خودپرداز. وقتی کارم تموم شد پیرمردی با لباس شهرداری ازم خواست موجودی حسابش رو چک کنم، موجودی در حد ۴-۵ تومن بود. ابروهاش چروک خورد از شدت غصه، می‌گفت شهرداری قرار بود امروز پولمون رو واریز کنه.


دوست دارم سفر کنم به اون لحظه، یه پس‌گردنی محکم به خودم بزنم و بگم: مثل سیب‌زمینی تماشا نکن، ازش خواهش کن یه مقدار از عیدی شرکت رو ازت قبول کنه.» فکر می‌کنم بنده‌ی خدا به شیوه‌ای که عزت نفسش خدشه‌دار نشه از من کمک می‌خواست و من چقدر دیر فهمیدم باید چه‌کار کنم.


تصویر امروز از شهرداری برازجان دوباره اشتباه اون روز رو برای من یادآوری کرد. کاش می‌شد قدری از رنج انسان‌ها رو ازشون گرفت و تحمل کرد، کاش.


1. چند وقت پیش بابا از باشگاه برگشت و گفت تو بازی محکم پاش برخورد کرده به یکی، انگشتش ورم داشت و درد می‌کرد. از من اصرار که برو عکس بگیر ولی گوش نمی‌داد و انتظار داشت با درمان سنتی و روغن قضیه رو حل کنه. بعد از دو هفته ظهر اومد خونه و جلوی تلویزیون خوابش برده‌برد. روش پتو انداختم ولی سایز یکی از پاهاش عجیب بود. پتو رو کنار زدم و دیدم آتل بسته شده. خلاصه انگار سر کار همون پا به جدول برخورد می‌کنه و مجبور می‌شه بره بیمارستان. مشخص شد انگشت شکسته بوده! دیدن صحنه‌ی لنگان لنگان راه رفتن پدر اصلا خوشایند نیست.


2. مامان چند روزه سرما خورده و بی‌حاله، چند شب پیش فشارش رو گرفتم و دیدم سیستول نزدیک 18 بود! سریع بردیمش بیمارستان و با قرص زیرزبونی فشارش رو پایین آوردن. دو روز بعد برای نوار قلب و اکو رفتیم بیمارستان تا دوز جدید دارو مشخص بشه. چند روزه مرتب فشارش رو چک می‌کنم و الان نگرانی فشار پایین دیاستولش هست.


3. فشار به کنار، امروز یه مرتبه کمرش درد گرفته و خیلی با زجر حرکت می‌کنه. امیدوارم صبح که بیدار میشه خوب شده باشه.


این 3تا اتفاق تو این مدت کوتاه عجیب ناراحتم کرده، تنها چیزی که شدیدا من رو می‌ترسونه آسیب دیدن اعضای خانواده‎ست. ناگفته نماند تو دوران دانشجویی زمان امتحانات خرداد خواهرم زنگ زد بهم و پرسید کی میرم خونه. دلیلش رو که پرسیدم گفت مامان بیمارستان بستری شده، من باید برگردم تهران و کسی کنارش نیست. (دکتر برای تنظیم دوز انسولین خواسته بود چند روز بیمارستان بستری بشه تا دوز رو بتونه دقیق تنظیم کنه. خواهر من از شدت نبوغ چنین چیزی رو به بدترین شکل ممکن به من گفت!) تو ذهنم اومد دیابت به کلیه مامان آسیب زده و چنان گریه‌ای راه انداختم که اهالی اتاق‌های اطراف دورم جمع شدن.


حالا درسته رابطه‌ای با مذهب ندارم، ولی میشه امشب آرزو کنم تن مامان بابام همیشه سالم باشه؟ یه کوچولو اون کنار هم آرزو کنم همین امسال ادمیشن با فاند بگیرم؟


The Marvelous Mrs. Maisel

یکی از دوستام چند ماه قبل بهم گفت: دارم یه سریال تماشا می‌کنم، نقش اولش خیلی شبیه توئه.

حالا منم شروع کردم دارم The marvelous Mrs. Maisel رو تماشا می‌کنم و کلی خوشم اومده از سریال. نه فقط چون خیلی سیر خوب و جذابی داره، چون یکی هست که من رو شبیه این دختره می‌بینه. :))


پ.ن: در واقع جز رنگ پوست اصلا شباهتی نداریم.


دیروز عصر در حالی‌که روی کاناپه دراز کشیده‌بودم و تبلت به دست تو اینترنت می‌چرخیدم، آن خبر خوش آمد! نوتیفیکیشن ایمیل رو دیدم و وقتی باز کردم دیدم یه متن فرانسوی روبروم هست. اسکرول کردم و خوشبختانه آخرش زبان آشنا دیدم، من ادمیشن گرفته‌بودم! از پروگرم خفنی که یکی از دانشجوهای PhD بهم پیشنهاد داده‌بود براش اپلای کنم، می‌گفت این رو اگه بگیری دنیا و آخرت‌ت تامینه.

وقتی فرم پروگرم رو تکمیل کردم و انگیزه‌نامه رو فرستادم، دیدم بعد از فرم اول باید برای دانشگاه هم اپلای کنم و صد دلار واریز کنم. این بود که بی‌خیالش شدم و حتی وقتی دیدم استاد دوم و سوم توصیه‌نامه رو ثبت نکردن یادآوری نکردم.

ولی من پذیرش گرفتم، بدون مصاحبه. رفتم تو سایت thegradcafe و نوشتم من چنین ایمیلی گرفتم از این پروگرم و ازم خواستن الان برای دانشگاه اپلای کنم، یعنی الان پذیرش گرفتم یا باید صبر کنم ببینم دانشگاه هم به من پذیرش می‌ده یا نه؟ صبح امروز دیدم چندین نفر تبریک گفتن و پرسیدن مصاحبه‌ت کی بود؟ استادت کیه؟ رزومه‌ت چی بوده و ما خیلی وقته منتظریم و تو الان فقط یه اپلای فرمالیته برای دانشگاه باید انجام بدی ولی پذیرش رو گرفتی. این بار من این ور خط بودم و حس خیلی خوبی داشت. :)

هنوز به خانواده نگفتم، الان پشت ماشین در حال سفر دراز کشیدم و ابرها رو تماشا می‌کنم تا برسیم و طی مراسمی اعلام کنم.

قبلا با یه کارمند آژانس فضایی این کشور چت می‌کردم و در جریان برنامه‌هام بود، الان کلی نقشه تو کله‌م دارم. دوست مکزیکی‌م هم که ۳ ساله با هم چت می‌کنیم تصمیم داشت اینترنشیپ بیاد این شهر. پس سلطان جهانم به چنین روز غلام است. :)


از آسمون یه شلنگ بزرگ گرفتن سمت ایران و تا همین دیشب شهرمون یه ریز بارون می‌بارید. این جور مواقع معمولا من یا از قبل قصد داشتم لباس‌هام رو بریزم تو ماشین لباسشویی و یا کار ضروری بیرون پیش اومده واسه‌م، این بار جفتش با هم بود!
قرار بود با پدر امروز صبح بریم بیرون و کار من رو انجام بدیم. دیشب دیدم اوضاع هوا خوب نیست و گفتم اگه هوا ناجور بود نریم. واکنش پدر کمی عجیب بود. گفت: من تو ذهنم اینه که اگه سیل پیش اومد برم مردم رو کمک کنم، اون‌وقت بچه‌هام فکر می‌کنن من سنم رفته بالا و کار ازم برنمیاد.» توضیح دادم که من محض احتیاط دارم می‌گم و اصلا چنین چیزی تو ذهنم نبود.

ولی خیلی ناراحت شدم که پدر حتی داره به این فکر می‌کنه که ناتوان بشه. البته برای کسی که از جوونی ورزشکار بوده، دو سه مورد بیماری و حادثه در عرض 6 ماه، قابل تحمل نیست و چنین واکنش‌هایی رو پیش میاره. 

دیروز عصر در حالی‌که روی کاناپه دراز کشیده‌بودم و تبلت به دست تو اینترنت می‌چرخیدم، آن خبر خوش آمد! نوتیفیکیشن ایمیل رو دیدم و وقتی باز کردم دیدم یه متن فرانسوی روبروم هست. اسکرول کردم و خوشبختانه آخرش زبان آشنا دیدم، من ادمیشن گرفته‌بودم! از پروگرم خفنی که یکی از دانشجوهای PhD بهم پیشنهاد داده‌بود براش اپلای کنم، می‌گفت این رو اگه بگیری دنیا و آخرت‌ت تامینه.

وقتی فرم پروگرم رو تکمیل کردم و انگیزه‌نامه رو فرستادم، دیدم بعد از فرم اول باید برای دانشگاه هم اپلای کنم و صد دلار واریز کنم. این بود که بی‌خیالش شدم و حتی وقتی دیدم استاد دوم و سوم توصیه‌نامه رو ثبت نکردن یادآوری نکردم.

ولی من پذیرش گرفتم، بدون مصاحبه. رفتم تو سایت thegradcafe و نوشتم من چنین ایمیلی گرفتم از این پروگرم و ازم خواستن الان برای دانشگاه اپلای کنم، یعنی الان پذیرش گرفتم یا باید صبر کنم ببینم دانشگاه هم به من پذیرش می‌ده یا نه؟ صبح امروز دیدم چندین نفر تبریک گفتن و پرسیدن مصاحبه‌ت کی بود؟ استادت کیه؟ رزومه‌ت چی بوده و ما خیلی وقته منتظریم و تو الان فقط یه اپلای فرمالیته برای دانشگاه باید انجام بدی ولی پذیرش رو گرفتی. این بار من این ور خط بودم و حس خیلی خوبی داشت. :)

هنوز به خانواده نگفتم، الان پشت ماشین در حال سفر دراز کشیدم و ابرها رو تماشا می‌کنم تا برسیم و طی مراسمی اعلام کنم.

قبلا با یه کارمند آژانس فضایی این کشور چت می‌کردم و در جریان برنامه‌هام بود، الان کلی نقشه تو کله‌م دارم. دوست مکزیکی‌م هم که ۳ ساله با هم چت می‌کنیم تصمیم داشت اینترنشیپ بیاد این شهر. پس سلطان جهانم به چنین روز غلام است. :)


دیروز برای تایید ترجمه یکی از مدارکم رفته‌بودم دادگستری. جلوی در ورودی یکی از فاطی کماندوها بهم گفت: لطفا چادر سرتون کنین بعد برید داخل. 

گفتم: چرا باید چادر سرم کنم؟

- چون لباستون مدل لباس مهمونی هست و حاج آقایی که شما پیشش کار دارین خیلی حساس هستن رو این مسائل.


دوست داشتم سر اون حاج آقا و حاج آقاهای مشابه رو فرو کنم داخل ظرف اسید، به میل شما بپوشیم بگردیم کار کنیم.


خبر کوتاه و سوزاننده بود، تنها پروگرمی که تو اون آزمایشگاه اسکولارشیپ نداره همونی بود که من واسه‌ش اپلای کردم و پذیرش گرفتم. کاش تا مطمئن نشده بودم به پدرم نگفته بودم، امید واهی دادم. یا کاش درست و حسابی توضیحات همه‌ی پروگرم‌ها رو خونده‌بودم. و بزرگترین کاش: کاش دوران کارشناسی مثل آدمیزاد درس خونده‌بودم.


به طور خلاصه الان مغزم در حال انفجاره!


14:30 - می‌دونید چی بیشتر از همه ذهنم رو آزار می‌ده؟ تو ذهنم محاسبه می‌کنم الان 25 ساله هستم، اگه الان برم دکترا شروع کنم تو 30 سالگی تموم میشه. حالا بیا و یه سال دیگه هم عقب بنداز. 

ولی خدایا چرا ایران؟ چرا؟


19:41 - ای وای که چقدر گاهی کودکانه برنامه می‌ریزم. پاشو خودت رو جمع کن.


فکر کن وقتی داری تو ذهنت با تجربه‌ی شکست‌های قبلی می‌جنگی تا بلند شی و رو پاهات بایستی، یکی این رو بهت بگه:
Indeed, as I say in my reference letter, you are a standout individual. There is no doubt about that.
 
تازه این پایینی هم هست. :))
You are a quite smart, hard working high flier and I am sure you will have a bright future.

بسیار مدیون خواهم‌بود به این آدم، کاش از این آدم‌ها تو دنیای آکادمیک بیشتر باشن.

3 سال قبل بود، من روی صندلی مرکز مشاوره دانشگاه روبروی دکتر مشاور نشسته بودم و طبق معمول اضطراب داشتم؛ این بار ولی برای من قضیه بغرنج‌تر از قبل بود. سال چهارم کارشناسی بودم و با احتساب وضعیت نمراتم احتمال داشت طول دوران تحصیلم از 9 ترم به 10 ترم برسه. حالا چطور به بابا و مامان می‌گفتم؟ قبلا که فکر می‌کردن 9 ترمه می‌شم به اندازه کافی سرزنشم می‌کردن، حالا که یه ترم دیگه هم اضافه شده. هم‌اتاقی‌هام همه داشتن فارغ‌التحصیل می‌شدن و من این دو سال گند پشت گند بالا آورده‌بودم. چطور برم سر کلاس با سال پایینی‌ها بشینم وقتی اونا با معدل وارد ارشد شدن؟ من تازه به آرزوم رسیده‌بودم و شاغل شده‌بودم، شرکت اگر می‌فهمید من یک سال کامل از درسم مونده، اوضاع خراب می‌شد. با ناامیدی برای مشاور تعریف می‌کردم چه اوضاعی در انتظارم هست و اون گوش می‌داد.


حرف‌هام که تموم شد پرسید: بیا فرض کنیم ده ترمه شدی، حالا چی می‌شه؟»

-وای نه! خیلی بد می‌شه، حالا مامان و بابا مدام غر می‌زنن بهم. اگه سنواتی بشم حس بدی دارم تو دانشکدهbla bla bla.»

رسما هیچ برنامه‌ای جز چیزی که دوست داشتم بشه تو ذهنم نداشتم، مثل امسال!


اون ترم گذشت و اتفاقا ده ترمه شدم و دنیا به آخر نرسید. اگر فکر می‌کنید سال پنجم تغییر کردم، کاملا در اشتباهید. تازه به این نتیجه رسیده‌بودم که اگه سنم بالا بره دیگه نمی‌تونم وارد ورزش حرفه‌ای بشم و یکی از آرزوهام از آپشن‌هام حذف می‌شه. (بله دقیقا همین‌قدر کودکانه!) سه روزِ هفته بعد از شرکت می‌رفتم باشگاه و خیلی با جدیت به ورزش مورد علاقه‌ام می‌رسیدم، سه روز دیگه رو دانشگاه بودم و از صبح تا عصر کلاس داشتم. این رو هم اضافه کنید که هم‌اتاقی‌های دو ترم آخرم خیلی متفاوت بودن. دنیای جدیدی رو می‌دیدم، 3تا دوست جدید پیدا کرده‌بودم با دغدغه‌های بسیار متفاوت. برای اولین بار با کسانی دوست می‌شدم که اهل سیگار و الکل بودن، مدام تو تلگرام مشغول چت با دوست‌پسرهاشون بودن و بر خلاف من و دوست‌های قبلی‌م زندگی رو آسون می‌دیدن. اون ترم چندین بار تا دیروقت بیرون موندیم و این بار دیگه برای من مهم نبود. قطعا وضعیت درسی‌م تو اون سال آخر هم بهتر نشد. :)


روش جدیدی یاد گرفته‌بودم، به جای دکتر روانشناس از دکتر روانپزشک دانشگاه نوبت می‌گرفتم. از اضطرابم صحبت می‌کردم و خیلی راحت نسخه‌ی قرص سرترالین می‌گرفتم. اگر فکر می‌کنید تو مرکز مشاوره دانشگاه خیلی دقیق وضعیت شما بررسی می‌شه و پرونده شما رو می‌خونن، کاملا در اشتباهید. با قرص حالم بهتر بود و اطرافیانم نمی‌دونستن خواهرم بعد از 3 ماه زندگی مشترک در شرف طلاقه و چه آشوبی تو ذهن من برپاست.


چرا این‌همه تفت دادم؟ که بگم امسال هم تجربه تکرار شد و انگار تا درسم رو نگیرم باز هم به سراغ من خواهد آمد. امسال هم نتیجه‌ای جز دلخواهِ خودم تو ذهنم نبود و از خودم رکَب خوردم. بابا آدم حسابی، اگه یه برنامه جدی تو ذهنت داری کوله‌بارت رو محکم ببند، وسط مسیر نشین رو زمین فکر کن حالا اگه یه کم این وری برم چی می‌شه؟ اگه دیدی راه رو بستن یا خراب کردن یا هر چی، یه پلن B تو ذهنت باشه. همه‌ی دنیا اون پلن اول نیست.


پ.ن 1: اگر پیگیر ماجرا بودید باید بگم که سومین ریجکت رو هم چند شب پیش دریافت کردم و احتمالا از دو جای باقی مونده هم پذیرشی نخواهد آمد.

پ.ن 2: آمار وبلاگ می‌گه به این‌جا سر می‌زنید و نوشته‌هام رو می‌خونید. راستی من هم دوست دارم حرف‌های شما رو بشنوم، قسمت نظرات برای شماست.


دیروز برای تایید ترجمه یکی از مدارکم رفته‌بودم دادگستری. جلوی در ورودی یکی از خانم‌های مسئول حراست بهم گفت: لطفا چادر سرتون کنین بعد برید داخل. 

گفتم: چرا باید چادر سرم کنم؟

- چون لباستون مدل لباس مهمونی هست و حاج آقایی که شما پیشش کار دارین خیلی حساس هستن رو این مسائل.


دوست داشتم سر اون حاج آقا و حاج آقاهای مشابه رو فرو کنم داخل ظرف اسید، به میل شما بپوشیم بگردیم کار کنیم.


دیروز عصر در حالی‌که روی کاناپه دراز کشیده‌بودم و تبلت به دست تو اینترنت می‌چرخیدم، آن خبر خوش آمد! نوتیفیکیشن ایمیل رو دیدم و وقتی باز کردم دیدم یه متن فرانسوی روبروم هست. اسکرول کردم و آخرش زبان آشنا دیدم، من ادمیشن گرفته‌بودم! از پروگرم خفنی که یکی از دانشجوهای PhD بهم پیشنهاد داده‌بود براش اپلای کنم، می‌گفت این رو اگه بگیری دنیا و آخرت‌ت تامینه.

وقتی فرم پروگرم رو تکمیل کردم و انگیزه‌نامه رو فرستادم، دیدم بعد از فرم اول باید برای دانشگاه هم اپلای کنم و صد دلار واریز کنم. این بود که بی‌خیالش شدم و حتی وقتی دیدم استاد دوم و سوم توصیه‌نامه رو ثبت نکردن یادآوری نکردم.

ولی من پذیرش گرفتم، بدون مصاحبه. رفتم تو سایت thegradcafe و نوشتم من چنین ایمیلی گرفتم از این پروگرم و ازم خواستن الان برای دانشگاه اپلای کنم، یعنی الان پذیرش گرفتم یا باید صبر کنم ببینم دانشگاه هم به من پذیرش می‌ده یا نه؟ صبح امروز دیدم چندین نفر تبریک گفتن و پرسیدن مصاحبه‌ت کی بود؟ استادت کیه؟ رزومه‌ت چی بوده و ما خیلی وقته منتظریم و تو الان فقط یه اپلای فرمالیته برای دانشگاه باید انجام بدی ولی پذیرش رو گرفتی. این بار من این ور خط بودم و حس خیلی خوبی داشت. :)

هنوز به خانواده نگفتم، الان پشت ماشین در حال سفر دراز کشیدم و ابرها رو تماشا می‌کنم تا برسیم و طی مراسمی اعلام کنم.

قبلا با یه کارمند آژانس فضایی این کشور چت می‌کردم و در جریان برنامه‌هام بود، الان کلی نقشه تو کله‌م دارم. دوست مکزیکی‌م هم که ۳ ساله با هم چت می‌کنیم تصمیم داشت اینترنشیپ بیاد این شهر. پس سلطان جهانم به چنین روز غلام است. :)


ساعت چهار و چهل دقیقه‌ی بامداد روز بیست و هشتم آپریل، در حالی‌که اصلا خوابم نمیاد و از شدت ازدیاد انرژی نشستم برنامه‌ریزی می‌کنم چه کارهایی انجام بدم و آهنگ با صدای بلند گوش می‌کنم؛ با تقریب خوبی مطمئن شدم اختلال دوقطبی دارم. آه از این swingهای مداوم.


تو این دوره از زندگی‌م چند برابر دوران دانشجویی و دانش‌آموزی یاد گرفتم؛ البته این یاد گرفتن از روی تجربه بوده و به طبع سخت‌تر و پررنج‌تر! مثلا وقتی چندین روز از مصاحبه کاری گذشته و منتظر تماس هستی و خبری نیست، شروع می‌کنی به مرور حرف‌هایی که تو جلسه زدین:

-محکم و با اعتماد به نفس نبودم، خودم رو کمتر از اون‌چه که هستم نشون دادم.

-آهان اینجا سر حقوق به توافق نرسیدیم احتمالا!

-اینجا سوتی دادم، نباید چنین حرفی رو می‌زدم.

-نباید حقوق قبلی من رو سوال می‌کردن، چرا جواب دادم؟

-استرس باعث شده نتونم خوب سوال فنی رو جواب بدم.

و .


به قول استادی، سعی کن این مسائل رو internalize نکنی، بلکه درس بگیر ازشون.


سن‌های به خصوصی برای آدم‌ها مهم و ویژه هستن، برای من 10، 13، 16، 19، 25 و 30 عددهای خاصی هستن.

10 سالگی - وقتی بود که شور زندگی رو با تک تک سلول‌هام حس می‌کردم، عاشق ریاضیات بودم و معلم به من می‌گفت "تو در آینده یه چیزی می‌شی!"، نه تنها که دیده می‌شدم، بهترین بودم. اون دورانِ زندگی به اندازه کتاب‌های هری پاتری که می‌خوندم هیجان داشت؛ عصرها با دوچرخه از بالای کوچه بدون رکاب زدن با شتاب سر می‌خوردم پایین و قرار بود زندگی هم مثل همین دوچرخه بر وفق مرادِ من پیش بره.

13 سالگی - وارد مدرسه‌ای شده‌بودم که دوران دبستان در تصورات من همون هاگوارتز بود، همون‌قدر خاص و استثنائی؛ ولی از نزدیک هیچ شباهتی به اون‌جا نداشت. من اهل اون شهر نبودم و این‌که هر روز صبح از جای دورتری به مدرسه می‌اومدم من رو وارد اقلیت کرد، اقلیتِ پنهان! دیگه بهترین نبودم، با 23 نفر آدم سر یک کلاس بودیم که هر کدوم قبلا بهترین بودن و من حتی دیده هم نمی‌شدم. دیگه درس‌ها رو سر کلاس یاد نمی‌گرفتم و کم کم سیر نمره‌ها گوش من رو پیچوند و باید درس می‌خوندم. یادم هست اولین امتحان کلاسی زبان خیلی سخت بود و من 18.5 شده‌بودم، برگه‌ها پخش شد و خبردار شدم با اختلاف از همه بهتر شدم. نفر پشت سری خیلی رک به من گفت: "تو؟ چه قد مسخره!" بعد از یک سال از متوسط بودن خسته شده‌بودم و سال دوم راهنمایی با شدت تمام درس می‌خوندم. نمره‌های من پشت سر هم تاپ می‌شد اما هم‌چنان معلمی که می‌خواستم من رو ببینه -ریاضی- هیچ توجهی بهم نداشت، من اصلا حرف زدن و ارتباط برقرار کردن بلد نبودم! هر روز یک کتاب می‌خوندم، آسمان شب تماشا می‌کردم، فیزیک می‌خوندم؛ اما هیچ‌کدوم مرضِ "دیده‌نشدنِ" من رو درمان نمی‌کرد و اعتماد به نفسم تو جمع پایین بود.

16 سالگی - وارد تیم رباتیک مدرسه شده‌بودم و از این طریق کم‌کم عضو اکیپِ "بچه‌های درس‌خون و محبوب" شدم. با همون میزان تلاشِ سابق، دیگه معلم ورزش به من 18 نمی‌داد و 20 می‌شدم. حرف‌هام بیشتر شنیده می‌شد و کادر مدرسه به عنوان عضو موثر روی ما حساب باز می‌کردن. به همین سادگی و بدون فکر کردن اعتماد به نفس یه نوجوون رو بالا و پایین می‌کنن. برای المپیاد می‌خوندم و چقدر چیز تو دنیا بود که من باید یاد می‌گرفتم، نکنه وقت نکنم؟ بچه‌هایی تو مدرسه بودن که دوست‌پسر داشتن و تیپ‌شون با ما فرق داشت، برای من اون دنیا عجیب و دور از دسترس بود. (و البته جیز!)

19 سالگی - خوب انگار دیگه من بزرگ‌ترین شکست‌خورده‌ی دنیا بودم. دیدی مرحله دوم المپیاد قبول نشدم؟ دیدی کم آوردم و درس نخوندم سال کنکور؟ دیدی اون "ف" لامصب که فقط درس خونده‌بود رتبه‌ش یه صفر از من کمتر داشت و رفت کدوم دانشگاه؟ چرا بچه‌های کلاس ما این جوری‌ان؟ چرا این دختر مسخره انقد جلوی پسرا ادا در میاره؟ چرا انقدر تهرانی-شهرستانی می‌کنن؟ بازم که من افتادم تو اقلیت. چرا این‌جا آدم باانگیزه نداره مثل مدرسه؟ مگه قرار نبود ما سقف فلک رو بشکافیم؟ من این‌جا رو دوست ندارم. چرا من نمی‌تونم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم؟ چرا اکیپ‌های مختلط فقط مخصوص این ادایی‌هاست؟ تنها اتفاق مثبت اون روزها کلاس برنامه‌نویسی بود، من جز معدود دانشجوهایی بودم که برنامه‌نویسی کار کرده‌بودم و استاد خلاقیت من رو تشویق می‌کرد. کم‌کم سگ سیاه افسردگی وارد زندگی من شد و من واقعا نمی‌دونم اون چند سال تو دانشگاه چی کار می‌کردم! دانش که قطعا نمی‌جستم، ولی تفریح هم نمی‌کردم؛ این آخه شد زندگی آدم حسابی؟ سال آخر دانشگاه مجددا یه درس با استاد برنامه‌نویسی ترم یک داشتم. امتحانش رو نخونده‌بودم و رسما گند زدم، سیگنال و سیستمی که حظ می‌بردم از مطالبش. استادِِ نام‌برده بعد از تصحیح برگه‌ها به من ایمیل زده بود: "امیدوارم مشکل خاصی برای شما پیش نیومده‌باشه." 
"-راستش استاد خیلی انگیزه‌ای برای اومدن به دانشگاه ندارم." همین که حال من رو پرسیده‌بود برای من دنیایی بود. :) تمام سمینارها رو شرکت می‌کردم و می‌دونستم این رشته جذابی که دارم براش تلاشی نمی‌کنم کلی راه پیش روی من می‌ذاره. یه ریسرچر از انگلستان از ایمیل من خوشش اومده‌بود و اجازه داد از راه دور باهاش کار کنم، حالا برای نرفتن به دانشکده بهونه‌ی خوبی داشتم.


پ.ن: ادامه رو خواهم نوشت، به زودی. امروز تو مترو یکی از هم‌کلاسی‌های دبیرستان رو دیدم و فکرم مشغول شد به مسیری که طی کردم تا امروز. بالا و پایین‌ها.

و اما این روزها، بیست و پنج سالگی.

چند روز پیش کل بسته‌ی قرص‌های آسنترا رو که با رِندی از روانپزشک دانشگاه گرفته‌بودم، ریختم دور. (آسنترا نوعی داروی ضدافسردگی‌ست.) تا چند ماه پیش فکر می‌کردم به این داروها "نیاز" دارم، اما وقتی روانشناس فهمید از روانپزشک نسخه‌ی قرص ضدافسردگی می‌گیرم شاکی شد و گفت: "تو حتی کیس افسردگی بالینی هم نیستی، می‌خوای هر بار به جای حل کردن مشکلاتت یه قرص بندازی بالا؟" و البته من امروز می‌دونم مسیر زندگی خیلی وقت هست که دیگه سراشیبی نیست، باید رکاب بزنم و رکاب بزنم. اگر خسته شدم و غر زدم، دنیا از حرکت نمی‌ایسته و با قرص خوردن یا خوابیدن زیاد نمی‌تونم فرار کنم.


می‌دونین، تو این یکی دو سال اکثر روزها خوشحال نیستم. در واقع اکثر روزها باید با یه حرفی خودم رو گول بزنم تا بیدار بشم و روز رو شروع کنم. با این واقعیت که شرایط محیطی چقدر زندگی رو تحت تاثیر قرار می‌دن نمی‌تونم کنار بیام. نمی‌تونم بپذیرم که بغض و اشک‌های دوران نوجوانی، بی‌خوابی‌ها و فکر کردن‌های دوران خوابگاه، دعواها و قرص‌های افسردگی، بابت این بود که من تو خانواده سنتی و مذهبی بزرگ شده‌بودم. به نظر من برای یک دختر این ناعادلانه‌ترین تفاوت دنیاست. جایی که یک قالب برای شخصیت تو تعریف شده و هیچ‌وقت خوب و کافی نیستی. جایی که از بدو تولد با تبعیض جنسیتی آشنا می‌شی و دیگرانی هستند که به طور خودکار به خودشون اجازه ‌می‌دن تو تصمیم‌های تو دخالت کنند. جایی که هر لحظه و هر ثانیه باید خودت رو اثبات کنی. من که به هر حال وارد جامعه می‌شدم و تمام این‌ها رو می‌چشیدم، چه ومی داشت روزهای شیرین نوجوانی به تلخی بگذره؟ آخ از این تنش احمقانه و هر روزه. کاش می‌شد خانواده‌م رو مثل یک لباس از تنم بکنم و فرار کنم. مادری که ازش بیزارم و ترس هر روزه‌ی من شبیه اون شدنه، اما مادرم هست و با وجود تمام نفرتم دوستش دارم!


پ.ن 1: برنامه زندگی من با وجود شغل جدید دستخوش تغییرات زیادی شده، اگر اینجا رو می‌خوندید متاسفم که نوشتن ادامه‌ی پست قبل این‌قدر دیر شد.

پ.ن 2: هر بار می‌خوام در این مورد بنویسم بغض راه گلوم رو می‌بنده. شاید تا همین‌جا کافی باشه.


چند وقتی بود که خودم رو خلع سلاح کرده‌بودم و توان جنگیدن نداشتم، تا این‌که امروز تو جلسه اعضای آزمایشگاه چندین بار پرسیدن: "به نظر شما این رو چی‌کار کنیم؟ چه طور پروژه رو زمان‌بندی کنیم؟" و یهو به خودم اومدم و دیدم که هه، انگار من بر خلاف تصوراتم نامرئی نیستم! :)))

 

پ.ن: مثل من نباشید، قبل از شروع و ازخودتون شکست نخورید.


صدای تلویزیون از دور میاد: "نیچه کسی بود که مخالف سرسخت عقاید رایج بود" و من وسط طوفان افکارم به این نتیجه رسیدم از بس همیشه تو سایه ایستادم و جسارت حرف زدن و دیده شدن نداشتم، هیچ‌وقت و هیچ‌جا آدم مهمی نخواهم‌شد و این حقیقت تلخ چند ساعتی دنیای من رو به تاریکی فرو برد. باید چراغی روشن کنم، باید محکم‌تر بایستم، باید صدام رو به گوش دیگران برسونم قبل از اینکه دیر بشه. جرات این رو دارم که بگم من تو یه زمینه حرفی برای زدن دارم؟ هنوز نه، هنوز نه.


تو شرکت بین بچه‌ها سر تفاوت قدرت بدنی زن و مرد بحث بود. پسرها (۸۰ درصد جمعیت) می‌گفتن خانوم‌ها توان مسابقه ورزشی دادن مقابل مردها رو ندارن، چون اساسا فیزیک متفاوتی دارن. این‌جا یکی از نرهای جمع با اعتماد به‌نفس گفت: چند وقت پیش نفر شماره یک تنیس ن با یه تنیسور مرد بازنشسته مسابقه داد و خیلی تحقیرآمیز باخت.»

بحث رفت سمت این‌که چرا شطرنج تفکیک شده‌ست؟ و من گفتم همیشه تفکیک نیست. یکی گفت: دقت کردین بهترین آشپزها هم حتی مرد هستن؟» پرسیدم چند تا آشپز خفن می‌شناسین که این رو می‌گین؟ این‌جا همون همکار نر مذکور که خیلی هم به خودش مطمئن هست تز داد: زن‌ها فقط تو تمیزکاری اونم شااااید، بتونن بهتر باشن.» و به همراه سایر احمق‌های جمع خندیدن. پرسیدم:جلوی خانوم‌های خانواده‌تون هم این حرف رو می‌زنین؟» این‌جا کمی جمع کردن خودشون رو و گفتن شوخی بود بابا. 

در واقعیت دوست داشتم بگم: احتمالا محیط خانواده‌تون طوری بوده که باعث شده فکر کنین همه زن‌ها این‌طوری هستن.» ولی خوب همکار بودیم و متاسفانه هم‌تیمی.

چیزی که شدیدا آزارم می‌داد این بود که این صداها رو بارها شنیدم و از بچگی باهاش بزرگ شدم. باورتون می‌شه اگه بگم مادر من معتقده زن باید تو خونه باشه؟ این در حالی هست که خودش هم درس خونده و هم شاغل بوده، ولی جو خانواده خودش به شدت مردسالار بوده و هم هیچ تلاشی برای تغییر ذهنیتش نکرده. حتی گاهی اوقات وقتی راننده زن می‌بینه می‌گه: زن‌ها هم مگه رانندگی بلدن آخه؟» از تبعیض بین من و برادرم نگم که یه چشمم اشکه و یکی خون.

هر یه جمله که از زبون همکارها بیرون می‌اومد یه چیزی از ماجراهای خونه تو ذهنم می‌آورد و من رو عصبی‌تر می‌کرد. این رو بذارین کنار این‌که تو جلسه مصاحبه همین شرکت، مدیر منابع انسانی از من پرسیده‌بود: قصد ازدواج دارین؟ چون یه سری از آقایون حاضر نیستن خانوم‌شون کار کنه.» و من هنوز باورم نمی‌شه که چنین سوالی ازم پرسیده‌شده. (این‌که چرا با این‌حال اومدم تو این شرکت سوال خوبی هست، ولی من واقعا بهترین گزینه برای خودم رو انتخاب کردم اون زمان.) بهش گفتم: متوجه نمی‌شم سوالتون به کارم چه ارتباطی داره، ولی من می‌دونم که با آدم دگم ازدواج نمی‌کنم.»

این نگاه‌های بالا به پایین، تفاوت حقوق پرداختی بین زن و مرد، امنیت پایین ما زن‌ها حتی تو خیابون، پدر و مادرم، و خیلی چیزهای دیگه واقعا ذهنم رو خسته کرده. خیلی دوست دارم بدونم، چرا من رو به دنیا آوردن؟ شما که نه توان و نه قصد خوشحال کردن من رو داشتین، چرا دعوتم کردین به این دنیا؟


شکل افسردگی برای من این روزها جدی‌تر از همیشه‌ست. به این شکل که اگر تبلت به دست نمی‌گرفتم و نمی‌نوشتم، هنوز داشتم سر به شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین و تو سکوت جاده اشک می‌ریختم. چند ساعت قبل تولد خواهرم بود. خودم رو مجبور کردم با آهنگ برقصم و از تنهایی بیرون بیام، ولی نمی‌تونستم. دلم خالی از هر حسی بود و فقط تنهایی توش مونده‌بود. قبلا تنهایی رو خوب مخفی می‌کردم، هیچ‌کس نمی‌فهمید. حتی یه عده به من می‌گفتن چقدر دور تو شلوغه! ولی زندگی من انگار مشابه شخصیت‌های فیلم American Beauty رقم خورده، همونقدر پوشالی و تهی.

کیک رو می‌برید ولی من تو ذهنم مرده‌بودم، مراسم ختمم بود و خانواده تو سکوت دور هم نشسته‌بودن. مامان هنوز هم نفهمیده‌بود قضیه چیه، من کی بودم، اون کی بود، رابطه مادر و دختری چیه، مهر مادری چیه،. فقط تو سکوت زل زده‌بود به یه نقطه و احتمالا مثل همیشه داشت برنامه می‌چید دعا بخونه و مراسم دعا برگزار کنه. کاش می‌شد یه جوری بهش بگم حتی دوست ندارم تو مراسمم باشی، برو بیرون. چرا تو ذهنم چنین مزخرفاتی می‌چرخید که ناچار شدم برم تو دستشویی گریه کنم؟ خودم هم دیگه نمی‌دونم. من سرِ نخ رو خیلی وقته گم کردم. فقط سعی می‌کنم صبح از خواب بیدار شم و عادی باشم، طوری که هیشکی نفهمه. :)


هر بار میام چیز جدیدی بنویسم، منتقل می‌شه به پیش‌نویس. به قول تراپیستم مود من این روزها خیلی پایینه و نوشته‌هام هم در همون وضعیت. تنها بخش زندگی که کمی امید به دلم تزریق می‌کنه، دوره‌ی هنری هست که به زودی شروع می‌کنم و حتی شاید مسیر شغلی من رو کمی تغییر بده.

 

چند روز پیش ما بین صحبت‌های کسل‌کننده‌ی مدرس دوره‌ای که اجبارا باید می‌گذروندم، شنیدم: درسته که بعضی از این موارد سخت هست، ولی تو صنعت نرم‌افزار دقیقا تنازع برای بقا حاکم هست و کسی زنده می‌مونه که بتونه خودش رو با تغییرات وفق بده.» وسط کلاس ذهنم پرید سمت مشکلات خودم. ای بابا، دیدی؟ من شاید همون آدم باشم که نتونسته خودش رو با وضعیت موجود وفق بده. نتیجه این شده که کم‌حرف‌ترین و خسته‌ترین روزهای موجود رو می‌گذرونم و حتی وقتی نگاه‌های کی

قسمت خوب کلاس رو کشف می‌کردم نمی‌تونستم واکنشی نشون بدم. خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی‌ماهی‌ست.


اگر نوشته‌های یک ماه اخیرم رو دنبال کرده‌باشید (که طبق معمول به خاطر تلخی و ناله‌ی زیاد از روی وبلاگ برشون داشتم)، در جریان حال ناخوشِ دلم هستید. ناخوشی به حدی رسیده‌بود که کارهای روزمره رو به سختی انجام می‌دادم و کارهایی که سر کار به من محول شده‌بود رو نمی‌تونستم تموم کنم. تصمیم گرفتم به هر شکلی که شده خودم رو از دست خودم نجات بدم. راه‌حل‌های من تراپیست، پادکست و مقاله‌های روانشناسی بودن.

یه صبح که تو راه محل کارم داشتم به پادکست گوش می‌دادم، حرف‌های روانشناس تقریبا به سوالم جواب داد. می‌گفت آدم باید بدونه چه حسی داره و چه کاری می‌تونه براش بکنه. همین ردیابی حس بد خودش نصف راهه. ما تو فارسی برای توصیف حال خودمون واژگان زیادی استفاده نمی‌کنیم، حالمون خوب باشه می‌گیم خوشحالیم و بد باشه ناراحت. ناراحتی معانی مختلفی داره: رنجیده بودن، رنجوری و دل‌مردگی با هم خیلی فرق دارن ولی ما صداشون می‌زنیم ناراحتی. شادی با سرخوش بودن فرق داره، ولی هر دو رو می‌گیم خوشحالی.

با تراپیست (یا همون مشاور خودمون) قرار گذاشتم چند روز به احساسات خودم دقت کنم و وقتی افکارم منفی شد اون‌ها رو بنویسم و پیدا کنم از کجا میان. همین کار در طی دو هفته تا حدود خوبی خلع سلاحشون کرد. :) می‌خوام در مورد کارهایی که کردم براتون بنویسم، ممکنه به درد شما و یا حتی منِ آینده بخوره. 

همین نیم ساعت قبل یه کلیپ بامزه در مورد روز برنامه‌نویس دیدم و پیش خودم گفتم این رو بفرستم رو گروه بچه‌های شرکت تو تلگرام. بلافاصله یه صدایی شروع کرد به ویز ویز کردن دم گوشم: "آدم‌هایی که کلیپ طنز می‌فرستن خیلی سطح پایین هستن. ممکنه هیشکی واکنش نشون نده. ممکنه بعدا خیلی خودم رو سرزنش کنم." ولی به حرفش گوش نکردم و فرستادم. همین صدا هزاران بار در روز من رو آزار می‌ده و نمی‌ذاره خودم باشم، من نباید بهش محل می‌دادم. قرار شده بود اون جمله‌ی "ممکنه هیشکی واکنش نشون نده" رو که به خودم گفتم، بعدش "مگه اهمیتی داره؟" رو هم به خودم بگم و گفتم.

صدای مزاحم تو گوشم من روزهایی که اضطرابم زیاده رفتارها رو کج تحلیل می‌کنه و من رو مقصر همه اتفاقات ناخوشایند جلوه میده. "دوستت سرد جواب سلامت رو داد؟ مقصر تویی، از بس نچسبی و بعد 4 ماه هنوز با کسی صمیمی نشدی." در حالی که تو این چند روز دیدم مثل گذشته چقدر راحت با بقیه حرف می‌زنم.

The world outside of me

 

نمی‌دونم شما هم دچار این اضطراب‌ها هستین یا نه، ولی اگه نشستین پای درس و تمام مدت ذهنتون داره فلاش بک می‌زنه عقب یا فکر کارهایی که دارین اذیت می‌کنه، این یعنی تو لحظه نیستین. زندگی بدون اضطراب یعنی وقتی پای کتاب نشستی صدای سکوت کتابخونه رو بشنوی، بوی کاغذ رو حس کنی و چشمات روی کلمه‌ها بلغزن. من یکی دو ماه بعد از دانشجو شدن، دیگه حتی درخت‌های تو مسیر دانشگاه رو نمی‌دیدم چون تو ذهن خودم زندگی می‌کردم و ارتباط من با دنیای بیرون قطع می‌شد.

یه تمرین برای من و شما: بیاین تو لحظه زندگی کنیم، به فکرهامون فکر کنیم و ببینیم اگه دارن اذیت می‌کنن چی کم بوده این وسط؟


نمی‌دونم از کی، ولی بهش فکر می‌کنم. هر روز، روزی چند صد بار تصویرش رو تو ذهنم می‌آرم. با تی‌شرت سبزش، یا با اون پیرهن چارخونه که خیلی بهش میاد، با شلوار کتونش. فرم دندون‌هاش وقتی می‌خنده، و چقدر همیشه راحت و با صدای بلند می‌خنده. جمع شدن گوشه چشم‌هاش وقتی با لبخند سلام می‌کنه. چقدر برعکس من همیشه خوش‌اخلاق و بااعتماد به نفسه و مغرور نیست. ته‌ریشش که همیشه یه اندازه‌ست. صدای بلند حرف زدنش. و اولین بار هست کسی رو انقدر بی‌نقص می‌بینم و همه‌چیزش رو دوست دارم.

خدای من، باز هم تو نشون دادن احساساتم فلجم. هر بار اطرافم هست مثل همیشه خودم رو مشغول نشون می‌دم و وارد بحث‌هاشون نمی‌شم. دختر تو کی قراره مثل آدم رفتار کنی پس؟ ترم اول دانشگاه از یه پسر سال سومی خوشم می‌اومد و از روز اول مطمین بودم اون هم حواسش به من هست. بعد از ماه‌ها که با نگاه‌هامون به هم سیگنال دادیم، روز امتحان آزمایشگاه دیدم از جمع دوستاش جدا شد و اومد سمت من کنارم نشست. واکنشم چی بوده باشه خوبه؟ روم رو اون‌ور کردم و با کنار دستیم‌ شروع کردم به حرف زدن. بعد از چند دقیقه رفت.

بابا زبون منِ بداخلاق و مغرور رو بفهم، من واقعا از تو خوشم میاد.


قبل از خواب تبلت به دست تو اینستاگرام می‌چرخیدم. بین پیشنهادات، پروفایل یار سابق رو دیدم. رفتم اسمش رو سرچ کردم ببینم هنوز ایرانه یا رفته، رسیدم به فیلم درس دادنش. به خودم اومدم دیدم میخکوب شدم به صفحه و دارم فکر می‌کنم چقدر این پسر باهوش بود و چقدر اینش رو دوست داشتم. می‌شد بشینم تو رو تماشا کنم وقتی داری ریاضی حل می‌کنی. چی شد که بین‌مون خراب شد؟ اصلا خوب بودیم با هم هیچ‌وقت؟ از وقتی با هم بد حرف زدیم من خودم رو تردم، چرا اینجوری کردیم با هم؟ تو هم یاد من می‌افتی؟ تو هم هنوز یه جاهایی از دلت رو واسه من نگه‌داشتی؟


شنیدن اپیزود تیزهوشان از رادیو مرز من رو برای نوشتن این پست ترغیب کرد. در حال حاضر که اینترنت تعطیله، سر فرصت لینک پادکست رو می‌ذارم.

 

من تمام عمر با کمبود اعتماد به نفس دست و پنجه نرم کردم، هنوز هم همین هستم. بذارین منظورم رو شفاف‌تر بگم: من تمام عمر اگر قرار بود وارد جمعی ناآشنا بشم، فکر می‌کردم بقیه افراد از من خفن‌تر هستن و من از همه پایین‌ترم و باید مراقب باشم که لو نره. قسمت آرامش‌بخش ماجرا این هست که می‌دونم افراد زیادی مشابه من هستن و قسمت ناراحت‌کننده، از دست دادن چندین و چند فرصت. به مرور زمان یاد گرفتم از مشکلاتم فاصله بگیرم و از دور سعی کنم یه الگو تو رفتارم پیدا کنم که علتِ ایجادِ اون‌هاست. بعد از شنیدن این پادکست خیلی فکر کردم، خیلی زیاد. یه قطعه دیگه از پازل، ناراحتی‌هام از محیط کار بود. خاطرات دوران مدرسه رو نشوندم کنارشون و یه الگوی جدید کشف شد!

 

11 سالگی و ورود به فرزانگان، اولین افت شدید اعتماد به نفس رو با خودش به ارمغان آورد. من دیگه بهترین نبودم! نه تنها که بهترین نبودم، بلکه پررویی لازم برای جلب توجه سر کلاس و جذب رفیق رو هم نداشتم. افت درسی شدید برای بچه‌ای که تا اون موقع بدون درس خوندن متن کتاب‌ها رو سر کلاس حفظ شده‌بود و با مقوله‌ی تلاش غریبه بود، شوک بزرگی بود؛ اون هم تو محیطی که هم‌سن و سالانش درس‌های اول راهنمایی رو برای آزمون ورودی جویده‌بودن. خوب یادم هست همون سال شایعه شده‌بود قراره تو شهرمون زله بیاد و من چندان اضطرابی نداشتم، چون اگر می‌مردم این رنج بزرگ تموم می‌شود! یک سال طول کشید تا به خودم بیام و بفهمم باید درس بخونم. سال دوم راهنمایی من متفاوت بودم، خیلی متفاوت. نمره‌های خیلی خوب و بعضا تاپ کلاس. پرتلاش، خوشحال‌تر و البته هنوز خجالتی و غیراجتماعی.

 

من 7 سال تو اون محیط درس خوندم، بارها و بارها زجر کشیدم تا متوسط نباشم ولی همچنان رضایت‌بخش نبود. اصلا و ابدا مخالف سمپاد نیستم، به نظرم برای شخصی مثل من آورده‌های بیشتری داشت نسبت به بدی‌هاش. ولی فکر می‌کنم نباید از این بخش صرف نظر کرد. بخش اعظم فشار روانی که من تحمل می‌کردم، از نبودِ توانایی برقراری ارتباط و ابرازِ خودم بود.

 

دانشگاه اهمیت این موضوع رو برای من مشخص کرد. اونجا می‌دیدم که دختری که ارتباطات بهتری داره ولی هوش پایین‌تر، بسیار بسیار موفق‌تر و خوشحال‌تر زندگی می‌کنه. دستاوردهای دوران مدرسه‌ی من چه اهمیتی داشت وقتی همیشه ساکت بودم مگر حرف احمقانه‌ای بزنم؟ آنچنان افتی رو تو دانشگاه تجربه کردم که هنوز هم جاش درد می‌کنه.!

 

برسیم به الان. من قبل از کار جدیدم دو سال تو یه شرکت دیگه کار کرده‌بودم. شرکت سابق کلکسیونی بود از آدم‌های بسیار بسیار موفق از نظر تحصیلی که در کمال تعجب من بین اون‌ها اجتماعی محسوب می‌شدم. اون محیط ذهنیت درستی در من شکل داد: "تو هنوز تو برنامه‌نویسی خیلی معمولی هستی و باید تلاش کنی." محیط کار جدیدم کاملا برعکس هست. همکارانم اکثرا دانشگاه‌های معمولی درس خوندن و هوش متوسطی دارند. تو واحدی که من هستم دو نفر دختر هستیم و تعداد بسیار بیشتری مرد. دختر دوم -بهش بگیم نازفر- رزومه علمی پایین‌تری نسبت به من داره، غیراجتماعی هست، ظاهر و تیپ متوسطی داره و مهم‌تر از همه برنامه‌نویس معمولی‌ای محسوب می‌شه.

 

از روز اول توجهاتی که به نازفر می‌شد برای من تعجب‌آور بود. "چرا؟ اون که خیلی معمولیه!" اما الان تا حدودی می‌تونم مساله رو تحلیل کنم. نازفر تو یک محیط متوسط رشد کرده، محیطی که توش دیده شدن و بهترین بودن زحمت زیادی رو نمی‌طلبیده، این محیط تصویر موثر بودن رو در ذهن اون شکل داده. گاهی با ژست فیلسوفانه تحلیل‌های آب دوغ خیاری می‌کرد، تو اظهار نظراتش ارجاع می‌داد به یه مقاله‌ی نامعلومی که خونده، حرف‌های متضاد می‌زد و هزاران مورد دیگه که واقعا روی مخ من بود. از اون بدتر صحبت از افتخارات علمی که به نظر من مضحک‌ترین رفتارش بود. امشب اما مساله حل شد، فکر می‌کنم از فردا باهاش چالش کمتری داشته باشم! چقدر تاثیر محیط روی ما زیاد هست، این خوبه یا بد؟


شنیدن اپیزود تیزهوشان از رادیو مرز من رو برای نوشتن این پست ترغیب کرد. در حال حاضر که اینترنت تعطیله، سر فرصت لینک پادکست رو می‌ذارم. آپدیت:

اینم لینک!

 

من تمام عمر با کمبود اعتماد به نفس دست و پنجه نرم کردم، هنوز هم همین هستم. بذارین منظورم رو شفاف‌تر بگم: من تمام عمر اگر قرار بود وارد جمعی ناآشنا بشم، فکر می‌کردم بقیه افراد از من خفن‌تر هستن و من از همه پایین‌ترم و باید مراقب باشم که لو نره. قسمت آرامش‌بخش ماجرا این هست که می‌دونم افراد زیادی مشابه من هستن و قسمت ناراحت‌کننده، از دست دادن چندین و چند فرصت. به مرور زمان یاد گرفتم از مشکلاتم فاصله بگیرم و از دور سعی کنم یه الگو تو رفتارم پیدا کنم که علتِ ایجادِ اون‌هاست. بعد از شنیدن این پادکست خیلی فکر کردم، خیلی زیاد. یه قطعه دیگه از پازل، ناراحتی‌هام از محیط کار بود. خاطرات دوران مدرسه رو نشوندم کنارشون و یه الگوی جدید کشف شد!

 

11 سالگی و ورود به فرزانگان، اولین افت شدید اعتماد به نفس رو با خودش به ارمغان آورد. من دیگه بهترین نبودم! نه تنها که بهترین نبودم، بلکه پررویی لازم برای جلب توجه سر کلاس و جذب رفیق رو هم نداشتم. افت درسی شدید برای بچه‌ای که تا اون موقع بدون درس خوندن متن کتاب‌ها رو سر کلاس حفظ شده‌بود و با مقوله‌ی تلاش غریبه بود، شوک بزرگی بود؛ اون هم تو محیطی که هم‌سن و سالانش درس‌های اول راهنمایی رو برای آزمون ورودی جویده‌بودن. خوب یادم هست همون سال شایعه شده‌بود قراره تو شهرمون زله بیاد و من چندان اضطرابی نداشتم، چون اگر می‌مردم این رنج بزرگ تموم می‌شود! یک سال طول کشید تا به خودم بیام و بفهمم باید درس بخونم. سال دوم راهنمایی من متفاوت بودم، خیلی متفاوت. نمره‌های خیلی خوب و بعضا تاپ کلاس. پرتلاش، خوشحال‌تر و البته هنوز خجالتی و غیراجتماعی.

 

من 7 سال تو اون محیط درس خوندم، بارها و بارها زجر کشیدم تا متوسط نباشم ولی همچنان رضایت‌بخش نبود. اصلا و ابدا مخالف سمپاد نیستم، به نظرم برای شخصی مثل من آورده‌های بیشتری داشت نسبت به بدی‌هاش. ولی فکر می‌کنم نباید از این بخش صرف نظر کرد. بخش اعظم فشار روانی که من تحمل می‌کردم، از نبودِ توانایی برقراری ارتباط و ابرازِ خودم بود.

 

دانشگاه اهمیت این موضوع رو برای من مشخص کرد. اونجا می‌دیدم که دختری که ارتباطات بهتری داره ولی هوش پایین‌تر، بسیار بسیار موفق‌تر و خوشحال‌تر زندگی می‌کنه. دستاوردهای دوران مدرسه‌ی من چه اهمیتی داشت وقتی همیشه ساکت بودم مگر حرف احمقانه‌ای بزنم؟ آنچنان افتی رو تو دانشگاه تجربه کردم که هنوز هم جاش درد می‌کنه.!

 

برسیم به الان. من قبل از کار جدیدم دو سال تو یه شرکت دیگه کار کرده‌بودم. شرکت سابق کلکسیونی بود از آدم‌های بسیار بسیار موفق از نظر تحصیلی که در کمال تعجب من بین اون‌ها اجتماعی محسوب می‌شدم. اون محیط ذهنیت درستی در من شکل داد: "تو هنوز تو برنامه‌نویسی خیلی معمولی هستی و باید تلاش کنی." محیط کار جدیدم کاملا برعکس هست. همکارانم اکثرا دانشگاه‌های معمولی درس خوندن و هوش متوسطی دارند. تو واحدی که من هستم دو نفر دختر هستیم و تعداد بسیار بیشتری مرد. دختر دوم -بهش بگیم نازفر- رزومه علمی پایین‌تری نسبت به من داره، غیراجتماعی هست، ظاهر و تیپ متوسطی داره و مهم‌تر از همه برنامه‌نویس معمولی‌ای محسوب می‌شه.

 

از روز اول توجهاتی که به نازفر می‌شد برای من تعجب‌آور بود. "چرا؟ اون که خیلی معمولیه!" اما الان تا حدودی می‌تونم مساله رو تحلیل کنم. نازفر تو یک محیط متوسط رشد کرده، محیطی که توش دیده شدن و بهترین بودن زحمت زیادی رو نمی‌طلبیده، این محیط تصویر موثر بودن رو در ذهن اون شکل داده. گاهی با ژست فیلسوفانه تحلیل‌های آب دوغ خیاری می‌کرد، تو اظهار نظراتش ارجاع می‌داد به یه مقاله‌ی نامعلومی که خونده، حرف‌های متضاد می‌زد و هزاران مورد دیگه که واقعا روی مخ من بود. از اون بدتر صحبت از افتخارات علمی که به نظر من مضحک‌ترین رفتارش بود. امشب اما مساله حل شد، فکر می‌کنم از فردا باهاش چالش کمتری داشته باشم! چقدر تاثیر محیط روی ما زیاد هست، این خوبه یا بد؟


بی‌خیال و شنگول داشتم می‌رفتم سمت سوپرمارکت. تو ذهنم داشتم فکر می‌کردم وقتی برگشتم شیرکاکائو می‌خورم و کد رو با ایده خودم عوض می‌کنم. در همین حال از کنار یه ماشین سفید که کنار خیابون پارک شده‌بود رد شدم، دختر سمت راننده نشسته‌بود و داشت موهای پسر کناری رو ناز می‌کرد. قیافه پسر رو ندیدم، ولی مدام ذهنم می‌گه خودش بود.


در عین حال که به عوض کردن شغل فکر می‌کنم و دارم رزومه می‌فرستم برای پوزیشن‌های مختلف، دارم با استادها هم مکاتبه می‌کنم برای اپلای. ولی من همیشه زندگی رو حتی شلوغ تر از این میخواستم. چی شد؟ هیچ نقطه‌ی روشنی وجود نداره. از کارم متنفرم و با بی میلی میرم سرکار، احتمالا با مدیرم داستان خواهم داشت. برادرم در شرف ترک وطنه. تنهام و حتی تو جمع هم تنهام و این از همه سخت تره. اوضاع مملکت که اونجور و روز به روز کثافت‌تر. راستی چند وقته خوشحال نبودم؟ حسابش از دستم خارج شده.


از سفر برادرم هنوز 24 ساعت نگذشته، تمام وسایلش رو تو این یک ماه جمع کرد و از ایران رفت. پارسال با هم دنبال کارهای اپلای بودیم. وقتی ویزاش اومد با خودم گفتم "اینجا که کار و رشته‌ی مورد علاقه‌ش جای پیشرفت نداشت، اون هم که تشنه‌ی پیشرفت و یادگیریه. حتما اونجا جای بهتری هست براش. من هم که قصد دارم برم و اوضاع اوکیه." حتی دیشب تو فرودگاه هم اوکی بود! تا اینکه با هم خداحافظی کردیم و رفت سمت گیت. اونجا دوزاری‌م بهتر افتاد. معلوم نیست دفعه‌ی بعدی که همدیگه رو می‌بینیم کی و کجا هست. اونجا بود که سعی کردم لحظه لحظه‌ی راه رفتنش رو حفظ کنم. برادری که با وجود بحث‌‌های گه‌گدارمون (که در تعامل با من اصلا دور از ذهن نیست)، بهترین مشاور و پشتیبانم بود. ولی الان اونور کره‌ی زمین و کیلومترها دور تر از منه.

چند سال هم‌خونه بودیم، و الان سکوت خونه خیلی آزاردهنده‌ست. پشت میزش نشستم و کِرِمی که به دستش می‌زد کنارم بود. من چطور با رفتنت کنار بیام عزیز دلم؟ کاش دوست داشتن‌هام رو وقتی بودی تقدیمت کرده‌بودم، نه که الان به جای خالی‌ت فکر کنم و بغضم بشکنه.

من و احساساتم خیلی از هم دوریم، جدای از هم زندگی می‌کنیم ولی گاهی پیش میاد که بفهمیم متعلق به هم هستیم. مثل چند روز قبل که مدیرم صدام زد و ازم توضیح خواست چرا کارهام به موقع انجام نمی‌شه، بی‌انگیزه هستم و صبح‌ها دیر میام. داشتم توضیح می‌دادم که مدام بین تهران و شهر خودم در سفر هستم و به خاطر مهاجرت برادرم چند روزی تحمل کنند. یهو احساساتم مثل چشمه قل زد بیرون و صدام شروع کرد به لرزیدن. تمام روز از دست خودم عصبانی بودم که چرا داشت گریه‌م می‌گرفت؟ 


پارسال 15 آذرماه بود، نزدیک خیابون 16 آذر قدم می‌زدم تا بقیه برسن و دوستم رو برای تولدش سورپرایز کنیم. رفتم تو یه کتابفروشی و کتاب جیبی "سمفونی مردگان" رو خریدم. مثل خیل عظیم کتاب‌هام چند صفحه خونده شد و رفت تو صف. امروز تو شلوغی اتوبوس از کیفم درش آوردم تا بخونم، می‌خواستم دیگه سراغ تلگرام/توییتر نرم تا مثل چند روز اخیر اعصابم به کثافت کشیده نشه. دو صفحه اول رو به کندی خوندم و بعد فهمیدم تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چرا همکلاسی دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانم که یه مدت همکار بودیم و امروز اومده بود شرکت چک تسویه رو بگیره، اصلا نیومده بود به من سر بزنه؟ رفته بود سراغ همکار واحد خودشون که فقط یه سال هست همدیگه رو می‌شناسن. مگه این عتیقه خانوم چهارشنبه زنگ نزده بود به من که اگه شرکت هستم برم فلان کارش رو انجام بدم؟ چقد تو پررویی آخه. اون لحظه جواب ندادم و وقتی بهش زنگ زدم 48 دقیقه مزخرف محض و غیبت خالص بین ما رد و بدل شد و این رو یادآور شد که برای کاری که داشتم به اون همکارم هم البته زنگ زده بودم. (نکشیمون آدم نتورک دار) گاهی اوقات آدم‌هایی رو دور خودم نگه می‌دارم که می‌دونم من رو راحت می‌فروشن. این آدم چندین بار این کار رو کرده، هزاران بار عقده‌های شخصیتش رو دیدم. چی هست آخه این که دور خودت نگه داشتی و فکر می‌کنی رابطه دوستی باهاش سرمایه زندگیته؟ این آدم تمام زندگی خودش آویزون آدم‌های بهتر از خودش بوده تا مثل اون‌ها دیده بشه. هزاران بار بهت حسادت کرده و دیدی. چرا؟ چرا؟ چرا؟ نه شخصیت داره، نه بار علمی داره، نه محبت و دوستی دیدی ازش. اصلا ارزش فکر کردن رو داره؟

اوه راستی داشتم کتاب می‌خوندم! دو خط دیگه میرم جلو و هوای تاریک و گرفته‌ی بیرون داره من رو خفه می‌کنه. چرا امروز این دختره نازفر انقدر تو جلسه سوال می‌پرسید از کارای من؟ بتوچه آخه؟ چرا من روابطم با آدم ها انقدر پسیو-اگرسیو بوده و هست؟ چرا بالغانه برخورد نمی‌کنم؟ چرا بهش نمی‌گم دخالت نکنه؟ چرا به خودش اجازه می‌ده نصیحتم کنه؟

تمرکز کن رو کتاب، تمرکز کن رو کتاب. کم کم ذهنم خاموش شد. رسیدم تا صفحه 78، سر موومان دوم. ادامه رو فردا تو مسیر می‌خونم.

رسیدم خونه، بابا اونجا بود، الگوی تمام و کمال من که بهم یاد داده از کاه کوه بسازم و اعصاب خودم رو خراب کنم. چایی بخوریم کثافت امروز رو بشوره و ببره. به خودم گفتم باید فکر کردنم رو عوض کنم، یه اشتباه انقدر تکرار میشه تا درس بگیری و خودت رو تغییر بدی. من هیچوقت بهترین دوست خودم نبودم، هر بار خواستم حرکت کنم به خودم شک کردم. انقدر همیشه با کارهای مختلف سر خودم رو شلوغ کردم تا وقت نکنم فکر کنم و خودم رو بیشتر آزار بدم. بارها و بارها بین این شلوغی‌ها کم آوردم و نشستم روی زمین. مثل هفته قبل. سه شنبه صبح حالم خوب نبود، نکنه کارهام رو تموم نکنم؟ دو روز نرفتم سرکار و از بیرون قرار بود چون ددلاین نزدیک دارم چند تا دانشگاه اپلای کنم، ولی از صبح دراز کشیدم و بین یوتیوب و تلگرام و توییتر چرخیدم و چرخیدم و فکر کردم. یه ترس رو هزار بار بکش درنا، هزار بار. نذار بیدار شه و دوباره آزارت بده. ولی نه، من اوضاع رو تغییر میدم. هر بار بیفتم بلند میشم، بهترین دوستت میشم. پشتت هستم، هر چی بشه. قول میدم.


خشم عظیمی تو این چند هفته همراهم بود (و هست)؛ مگه میشه تو روز روشن اینترنت کل مملکت رو قطع کنن، کلی آدم رو بکشن، دو بار با موشک بزنن به یه هواپیما پر از جوونِ پرآرزو، 3 روز خفه‌خون بگیرن و آخرش حتی عذرخواهی هم نکنن؟ مگه میشه؟ چقدر ما تحمل داریم مگه؟

وقتی سقوط هواپیما اتفاق افتاد، خیلی شوک شدم، خیلی. با چند تا از مسافرها دوست مشترک داشتم و دیدن اسامی واقعا تجربه سنگینی بود. هیچ اشکی نریختم، فقط خشم بودم. امروز تو اتوبوس داشتم چرخی تو تلگرام می‌زدم که ویدیویی دیدم از پدر یکی از کشته‌شده‌ها. با بغض می‌گفت بچه من پرپر شد چرا کسی جواب ما رو نمیده. دلم هزار بار بیشتر شکست. هزار بار بیشتر مردم برای مظلومیت این آدم‌ها، خانواده‌هاشون و دوستاشون. اشک‌هام سر می‌خورد و گذاشتم اتفاق بیفته، شاید سوگواری کمی آرومم کنه.

چطور هنوز زنده‌ایم؟ چطور چنین ظلمی جلوی چشممون اتفاق می‌افته و ما نشستیم؟ مگه میشه عزیز دلت رو به این راحتی بکشن و حتی نذارن جسدش رو خودت تشییع کنی؟ عدالتی هست؟ کسی صدای ما رو می‌شنوه؟ از این همه ظلم و ستم پناه ببریم به کجا؟ فراموش نمی‌کنم چه گذشت به نسل ما تو اوج جوونی، فراموش نمی‌کنم.


چند روز قبل یکی از دوستان دوران ابتدایی فوت کرد. وقتی دوستم خبرش رو به من داد تو شرکت بودم و به جز شوک دقایق اول، دیگه حسی نداشتم. نمی‌دونستم باید برم شهر خودمون و تو مراسم خاکسپاری شرکت کنم یا نه. نمی‌دونستم الان باید اندوهگین باشم یا اینکه چون من سال‌هاست ازش دورم، ناراحت نبودن بی‌انصافی نیست. نمی‌دونستم باید به اطرافیان بگم یا ومی نداره کسی که همکارم هست اتفاقات زندگی من رو بدونه. تقریبا دو ماهی هست که برای مدیرم در وضعیت زیر علامت سوال هستم و تک تک رفتارهام داره مانیتور می‌شه. نمی‌دونستم با این اوصاف که مرخصی‌هام تموم شده اگه فردا رو نباشم علامت سوال بزرگ‌تر می‌شه یا نه. نمی‌دونستم الان تو ذهن مدیرم آدمی هستم که با توجه به تموم نشدن مشکلات زندگی شخصی‌ش داره سعی می‌کنه دلسوزی بخره یا نه. با همین سلسله سوالات بحث اصلی به حاشیه رفت و احساس غم اولیه جای خودش رو به کلافگی داد. خلاصه به مدیرم که تو واحد نبود پیغام دادم که "فردا مراسم ختم دوستم هست و شرکت نمیام. ناگهانی پیش اومده و باید برم."

 

تو مسیر خونه مدام دو دو تا چهارتا می‌کردم: ببین تو دیگه هرگز دوستت رو نخواهی‌دید، باید بری و باهاش خداحافظی کنی. فکر کن خودت جای هاله بودی، دوست نداشتی دوست قدیمی‌ت بیاد مراسم خاکسپاری‌ت؟ خانواده‌ش آروم نمی‌شن بدونن انقدر برای دوستاش مهم بوده؟ و البته از اون سمت این صداها هم بودن: چرا زندگی من انقدر دراما داره؟ لازم هست بری؟ انقدر صمیمی نبودین شماها. اگه تو بودی هاله این کار رو نمی‌کرد. الان برم یه ساعت بابا غر می‌زنه، الکی این‌همه پا شدی اومدی و انقدر زود می‌خوای برگردی.

 

خسته شدم، انگار که چند ساعت کار کردم. تا وقتی پیش خانواده بودم بابا با سرزنش و زیر سوال بردن دهنم رو سرویس می‌کرد، الان من یه دونه بابا تو مغز خودم ساختم و همه جا باهام میاد. خودم و تصمیمات خودم رو قبول ندارم و هر بار به این روز می‌افتم یه گند اساسی تو کارهام بالا میاد. مثل محیط کارم که الان یه "دوزاری" باید بالا سرم باشه و کیفیت کارم رو چک کنه.

 

با خودم قرار گذاشتم می‌رم خونه شارژرم رو بر‌می‌دارم، حرکت می‌کنم و دیگه به این قضیه فکر نمی‌کنم. خوشبختانه کسی تصمیمم رو زیر سوال نبرد، چون آماده‌ی انفجار بودم. صبح ساعت ده مراسم خاکسپاری بود و پدر زحمت کشیده‌بودن شب قبل ماشین رو داخل جدول پارک کرده‌بودن. نیم ساعت جلوی در در تلاش بودیم روی اون زمین پر از یخ و برف با هل دادن ماشین کذایی رو دربیاریم. گفت برو مرد همسایه رو صدا بزن بیاد کمک. مرد همسایه اومد و بابا ازش خواست بشینه پشت فرمون گاز بده تا خودش بهتر هل بده. همین کافی بود تا وقتی مرد همسایه رفت ازش بپرسم: "نمی‌شد به من بگی بشین پشت ماشین؟ واسه یه گاز دادن باید اون رو صدا می‌کردی؟" مثل همیشه جواب بی‌ربط. حتی وقتی گفتم بد پارک کردی هم زیر بار نرفت و انداخت تقصیر ماشینی که دیشب جلوتر پارک کرده بود. (با نیم متر فاصله!)

 

با اوقات تلخ وقتی مراسم تموم شده‌بود رسیدم و فقط تونستم مادر هاله رو بغل کنم. همین. این‌همه راه اومدم برای همین. داستان این‌جا تموم نشد.

 

این آخر هفته پیش خانواده بودم (و هستم). پدر قرار بود ماشین برادرم رو بفروشه. ماشین کاملا نو بود و برادرم برای ماشین ضبط خریده‌بود و شیشه‌های عقب رو دودی کرده‌بود. بهش گفتم بابت ضبط باید هزینه بگیری از مشتری و زیر بار نمی‌رفت. با این توجیه که ماشین بدون ضبط نداریم، این رو بگی طرف می‌گه ضبط رو بردار نمی‌خوام. -خوب ایراد نداره ضبط رو روی دیوار می‌ذاریم برای فروش. امشب برگشت خونه و دیدیم کار خودش رو کرده. وقتی پرسیدیم "چرا؟ مگه ما صحبت نکردیم؟" واکنش تماشایی بود، انگار که از مراسم خاکسپاری هاله منتظر این روز بوده‌باشم:

"شما اصلا حرف بابا رو قبول ندارین. اصلا معامله نکردین و انتظار دارین دخالت هم بکنین، مادرتون این همه سال با من زندگی کرد و یک بار هم مداخله نکرد تو کارهای من."

 

اوه پدر، ما دقیقا مثل هم شدیم. می‌بینی؟ تمام سرزنش‌های خودت رو تو رفتار من ببین! نه خودت راحت زندگی می‌کنی و نه من. هر بار اعتراض می‌کنی چرا مادر انقدر منفعل بار اومده، الان این شد خصیصه‌ی مورد علاقه‌ت، نه؟ ردپای بعضی از رفتارهای شما رو باید با رنده پاک کنم از ذهنم، با رنده!


من به شدت از زیر کار در رو و تنبل هستم. راستش رو بخواین اکثر اوقات جسارت پذیرفتن این جمله رو ندارم. گاهی اوقات به قدری انجام دادن کار رو به تعویق می‌اندازم که یه مساله‌ی عادی تبدیل به فاجعه بشه. می‌دونم خیلی از شماهایی که این رو می‌خونین مثل خودم هستین. انقدر با خودم رودربایستی دارم که اجازه می‌دم مسائل دیگه در کنارش پیش بیاد تا با این موضوع رو در رو نشم و لو نرم! ولی می‌خوام اینجا بنویسم، از هزاران هزاران تجربه‌ی از زیر کار در رفتن.

 

-ترم ششم کارشناسی‌ام. تو عید نشستم از آموزش‌های اینترنتی مدار منطقی خوندم و مثل همه‌ی دفعات اندکی که وقت گذاشتم واسه یاد گرفتنِ چیزی، لذت بردم! امتحان میان‌ترم وقت کمی داره و من از این‌که نرسیدم برای سوال آخر جواب کامل بنویسم شاکی‌ام. امتحان پایان ترم رو تقریبا نخونده رفتم سر جلسه. وقتی رفتم برگه‌ی پایان ترم رو ببینم استاد گفت "خانومِ فلانی چرا انقدر بد دادی؟ من چه کارت کنم؟ :|" در همین حین که با خجالت دارم برگه رو نگاه می‌کنم لیست نمراتم رو دید و با حیرت گفت تو میان‌ترم رو 85% شدی. نمره‌ی دوم کلاس!

 

-دانشجوی ترم هفتم کارشناسی هستم. استادِ سخت‌گیرمون پروژه‌ی سوم رو به عنوان پروژه‌ی پایان ترم تعریف کرده و ایامِ بعد از امتحانات هست؛ زمانی که دانشجوهای رشته‌های دیگه برای استراحت رفتن خونه و ما کامپیوتری‌ها هنوز درگیر دانشگاه هستیم. دو تا پروژه‌ی قبل آسون‌تر بودن و نمره‌ی خوبی گرفتم. امتحان پایان ترم راحت و بدون چالش بوده ولی من مثل همه‌ی واحدهای دیگه‌ای که خوندن‌شون رو موکول کردم به آخر ترم، نرسیدم تموم کنم و امتحان رو خیلی جالب ندادم. نمره‌ی پروژه می‌تونه نجات‌دهنده باشه و نذاره زحمت‌هایی که سر پروژه‌های قبلی کشیدم تباه بشه. این ترم نه مثل انسان درس خوندم، نه ساعت خوابم به آدمیزاد نزدیکه و نه هیچ نقطه‌ی روشن و شادی‌آوری در زندگانیم وجود داره. در نتیجه تصمیم می‌گیرم پروژه رو تکی انجام بدم. ابهام زیادی دارم ولی کلا خوابگاه‌نشین هستم و نمی‌رم دانشگاه تا با انسان‌ها کمتر مراوده داشته‌باشم. روزها می‌گذرن؛ من نه خونه می‌رم، نه دانشگاه می‌رم، نه رو پروژه‌ها وقت می‌ذارم و نه حال خوبی دارم. روز تحویل پروژه رسید و من عصر ساعت 3 باید پیش TA باشم. به زور خودم رو می‌خوابونم تا اون ساعت‌ها بگذرن. شاید اون روزها تنهاترین دوران عمرم بود ولی واقعا کسی به اسم دوست دور و برم نبود که ازش کمک بخوام. حیف از اون روزها.

 

-سال پنجم و ترم آخر کارشناسی. درسی که مربوط به گرایش خودم نبود رو با ضرب و زور اختیاری ورداشتم، با این پیش‌فرض که قراره کلی فرصت کاری فراهم کنه برام. تنها کسی که بین اون جمعیت عظیم انقدر کَنه بوده که درس رو اختیاری بهش دادن، من بودم! ترم شروع می‌شه و اوضاع خوبه. می‌رسیم به تعطیلات عید و فاز اول پروژه‌ رو قرار هست 13 فروردین آپلود کنیم. یه هم‌گروهی سوپرخفن دارم که همیشه دوست داشتم بیشتر باهاش دوست بشم و چه فرصتی! شقایق عضو تیم ملی X هست و درسش هم خیلی خوبه. در واقع باید بگم بیشتر از این‌که باهوش باشه، پشتکار داره. خیلی فرز و سریع کارهاش رو انجام می‌ده و از روز اول به من گفت "من استرسی هستم و دوست دارم زودتر شروع کنیم تا کارها نمونه دمِ ددلاین." گفتم اتفاقا منم همین‌جوری هستم. (واقعا هستم!) قرار هست در طی عید در تعامل باشیم و کارها رو پیش ببریم. شقایق تو سفر و از داخل هتل تسک‌ها رو انجام می‌ده و تو گیت‌هاب تنها عضو فعال اونه. من اما تو خونه هستم و فضای خونه اصلا خوشحال نیست. چند ماه قبل از عید خواهرم 3 ماه بعد از ازدواج از خونه‌ی مردی روان‌پریش اومد بیرون و ما در بهت و حیرت هستیم که چرا چنین اتفاقی برای خانواده‌ی ما افتاده؟ خانواده‌ی محترم و شناخته‌شده‌ی ما. خواهرم هیچ کمکی به حل داستان نمی‌کنه و گند پشت گند بالا میاره با ندونم کاری‌هاش. پدرم سعی داره اوضاع رو جمع کنه و نسبت به دو سال قبل خیلی شکسته شده. شقایق مدام پیگیره که فلان feature چی شد و من هم که استاد پیچوندن. بعد از فاز اول پروژه که با همراهی 20 درصدی من انجام شد، شقایق عذرخواهی کرد و با کس دیگه‌ای هم‌گروه شد. انقدر خوب و بالغانه موضوع رو با من در میون گذاشت که بیشتر ناراحتِ این بودم که چرا من نمی‌تونم این‌طوری مسائلم رو حل کنم. من اون درس رو افتادم و تابستون با فلاکت گذروندم.

 

-سال پنجم و ترم آخر کارشناسی، پروژه‌ی لیسانس. با اصرار پروژه رو با بهترین استادِ گرایش خودمون برداشتم. هم‌گروهی دارم و روال بدی نداریم. از نجاری گرفته تا لحیم‌کاری انجام دادم واسه شبیه‌سازی و خیلی چیز خوبی ساختم. رسیدیم به روز قبل از ارائه. تا ساعت 3 صبح هنوز اسلایدها رو نساختم و فایل گزارشی رو که زهره فرستاده تکمیل نکردم تا بفرستم برای استادها. قلبم توی دهنم می‌تپه و استرس داره مغزم رو می‌خوره. ساعت 5 صبح اون فایل کثافت رو برای داورها ایمیل کردم و کمی خوابیدم. صبح قبل از ارائه یکی از داورها گفت خانوم شما چند ساعت قبل از ارائه تازه برای من گزارش فرستادی؟ دهنم خشک شده و هم‌گروهی داره من رو نگاه می‌کنه. ارائه تموم شد و خلاص!

 

-اگر بخوام از گندکاری‌های دوران دانشگاه بنویسم تا فردا این لیست ادامه داره. ولی این رو به صورت خلاصه بذارین کنارش که من با این‌که شاغل بودم یک بار کارآموزی رو رد شدم! فقط چون گزارش لامصب رو نمی‌نوشتم. همین‌قدر احمقانه. یعنی ریزنمرات دو سال آخر کارشناسی من در حد فاجعه است.

 

-همین الان، همین لحظه. شرکت به خاطر کرونا اعلام دورکاری کرده. از تهران اومدم شهر خودمون پیش خانواده. دلم فقط بودن پیش بابا و مامان رو می‌خواست و بهش رسیدم. چند روز اول سرفه می‌کردم و حالم خوش نبود، نه اونقدر که هیچ کاری نتونم بکنم. ولی هیچ کاری نکردم و گفتم حالم خوب نیست. روزهای اول دورکاری با سرپرستم تو مسنجر دعوا کردم و بهش گفتم تو این چند ماه متوجه بودم که چقدر متفاوت برخورد می‌کردین و رفتارتون خوب نبود. اون میگه من اصلا حس خوبی به تسک‌های شما ندارم و خبر ندارم شما چطور پیش می‌رین. دو ماه اخیر مثل آهو کار کردم تا تنبلی‌هام رو جبران کنم و نشون بدم من همون آدم بااستعدادی هستم که تو رزومه دیده‌بودین. تو این مدت دیدم چقدر کثیف کد می‌زنن و چقدر من ابله بودم که گذاشتم با تنبلی‌هام اسمم خراب بشه، در صورتی که خودشون تپه‌ی نر.ده کم ندارن! این روزها هیچ کاری نکردم، ساعت خوابم -مثل الان- به هم ریخته. صبح نهایتا 8.5 باید تو مسنجر اعلام کنم امروز روی چی کار می‌کنم و من هر روز بعد از نه بیدار می‌شم به خودم فحش میدم و میرم پای لپ تاپ. ساعت 12 امشب سرپرست تو گروه شرکت عکس نمودار کارها رو گذاشته و شیب خوبی نداره. این یعنی اعلام به من. :) شاید بعد از عید کارم رو از دست بدم، نمی‌دونم. ولی می‌دونم کارها رو جدی نمی‌گیرم و ذهنم خیلی وقت‌ها اشتباه تصمیم می‌گیره. زحمت‌هایی که کشیدم رو مثل آب خوردن خراب می‌کنم.

 

تنبلی ارثی نیست، اهمال کار بودن یه سبک رفتاره. اگر ارثی بود که من به خیلی جاها رسیده‌بودم، به خیلی جاها! به هر چی نرسیدم از این تنبلی‌هاست.


از نظر من و با تجربیاتی که در سال‌های اخیر به دست آوردم، جایگاه آدمی بیشتر از این‌که زاده‌ی تلاش و کوشش باشه، محصول شانس و شرایط محیطی هست. تا یه سنی (17-18 سالگی) من به خاطر علاقه‌ای که به درس خوندن داشتم - بیشتر چون کار دیگه‌ای برای انجام دادن وجود نداشت- و حمایتی که خانواده تو این مساله داشت، چیزهای خوبی به دست آوردم. حالا این دستاوردها در قیاس با خیلی‌ها چیز زیادی نیست و در قیاس با یه عده اتفاقا قابل توجه هست. مثلا رفتن به کلاس رباتیک و شرکت کردن تو مسابقه برای یه بچه دبیرستانی کار متفاوتی هست؛ ولی اگه بیاین این رو مقایسه کنین با کسی که تو مدارس سمپاد تهران درس خونده، بهترین استادها بالا سرش بودن و فرضا رتبه اول مسابقات جهانی شده، چیز خاصی محسوب نمی‌شه.

برآیند چیزهای کمی که یاد گرفته‌بودم، دوران دانشگاه دست من رو می‌گرفت. ولی من یه طرز فکر آسیب‌زننده داشتم که تو زندگی‌م به خاطرش زیاد باخت دادم: رد شدن از یه مرحله و رسیدن به نقطه امن کافیه! پس اگه کنکور تموم شد و پات رسید به دانشگاه وا بده. انقدر تمرکز کن رو نتیجه که مسیر رو نبینی. این فکر نابودکننده‌ست. این مدل ذهنی من رو شب‌ها بیدار نگه می‌داشت که فکر کنم "چرا اطرافیانم مدام در حال دویدن هستن و من انقدر احساس پوچی می‌کنم؟"

باورتون می‌شه اگه بگم سال‌هاست مزه‌ی تلاش کردن برای چیزی و رسیدن بهش رو نچشیدم؟ سال‌هاست هدف‌های فست‌فودی و زودبازده برام پررنگ‌تر شدن و کار پرزحمت به چشمم نمیاد. راکد شده بودم و این رو دوست ندارم. می‌خوام حتی وقتی چیزی رو از دست می‌دم، تلاشم رو کرده‌باشم و حسرتی ته دلم نباشه.

اندام لاغر و کشیده‌ای که نتیجه‌ی ژنتیکم بود در اثر مدام پشت مانیتور نشستن در حال تغییر بود. چند روز قبل شروع کردم به ورزش کردن و انگار دیگه مثل سابق تو ورزش چست و چابک نیستم. ایرادی نداره، به هر حال الان یه خط عمودی کم کم داره روی شکمم نمایان می‌شه. اون دوران که من کد زدنم از اطرافیان بهتر بود گذشت، مثل داستان مسابقه‌ی خرگوش و لاک‌پشت. ایرادی نداره، من این روزها جبران می‌کنم، چیزی که زیاده دوره اینترنتی. خیلی مسیرها هستن که باید طی کنم.

به قول یکی، رمز زنده موندن حرکت مداومه، حتی وقتی تو مسیر سقوط به سیاهچاله هستی.


کارم رو از دست دادم، چند روز پیش. اطلاع‌رسانی از طرف مدیر و از طریق تلگرام! قبلا براتون نوشته‌بودم که کارم رو دوست ندارم و تعامل با سرپرست تیم برام عذاب‌آوره، حتی خودم تو فکرم بود بعد از عید استعفا بدم و از اونجا برم. ولی طبق معمول یه اتفاق محیرالعقول جدید اومد و گند زد به برنامه‌هام، کرونا! هنوز از ادمیشن خبری نیست و واقعا اضطراب دارم. بهمن ماه که باید مکاتبه می‌کردم و استاد پیدا می‌کردم، اضافه می‌موندم شرکت تا کارهام رو انجام بدم و نشون بدم مشکل از مدیریت تیم هست نه من. بعدش که رسید به دورکاری رسما خواب و زندگی‌م پاشید و اون الدنگ هم که منتظر بهانه. :) خلاصه الان نه کار دارم نه ادمیشن، لنگ در هوا.

 

اعتماد به نفسم چکه‌چکه داره نشت می‌کنه. پارسال بعد از اینکه ددلاین تنها ادمیشنی که داشتم از دست رفت، از سر زیاد خونه موندن به اولین پیشنهاد کار جواب مثبت دادم. رفتم تو شرکتی که چندان جای جالبی نبود. افتادم توی تیمی که درونگرا بودنم رو به کار نکردن، بلد نبودن و بی‌انگیزه بودن تعبیر می‌کردن و مدام با هم‌تیمی‌م مقایسه می‌شدم که کار ده درصدش رو در حد 80 پرزنت می‌کرد. کم دیده‌شدم، این من رو آزار می‌ده. اینکه نمی‌تونم نشون بدم که چقد بااستعداد هستم و در موردم اشتباه فکر می‌کنن ناراحتم می‌کنه. اگرنه که از دست دادن اون شغل کوفتی ناراحتی نداره.

 

الان هم که تو قرنطینه و کنار خانواده و طبق معمول از دست رفتن استقلال و فردیت. آخ از این زندگی. ایام جوانی و شباب چرا انقدر بد میگذره؟

 

پ.ن: پیغام تلگرامی دریافتی. چه لفظ قلم هم حرف زده زباله.

"خانم ***** متاسفانه شرکت برای سال جدید نمیتونه با شما ادامه همکاری داشته باشه ولی حقوق ماه فروردین به شما پرداخت خواهد شد عذر می خوام که تو این ایام این خبر رو به این شکل بهتون میدم و امیدوارم در زندگی کاریتون موفق باشید"


گاهی وقتی خودت رو ویران می‌کنی، یه بنای محکم‌تر به جاش می‌سازی؛ البته اگر بینشی پشت اون ویرانی باشه. چند دقیقه قبل با پدرم مکالمه‌ای داشتم که درونم ویران شد، انگار که بابا پارچه‌ای که روی وجود خودم کشیده‌بودم و قایم کرده‌بودم رو محکم کشید و همه چیز بر ملا شد. من بیشتر از همه با خودم روراست نیستم، این ویژگی آدمیزاد از هر چیزی ویران‌کننده‌تره.

 

این روزها تو خونه هستم، از صبح تا شب. راستش رو بخواین پارسال هم که از کرونا خبری نبود و از شغلم استعفا داده‌بودم، وضعیت متفاوتی نداشتم. سراغ درس خوندن نرفتم با اینکه هزاران هزار دوره رایگان تو اینترنت هست، مهارتی یاد نگرفتم با اینکه می‌شد تو اون دوران آینده شغلی و درآمد خودم رو از این رو به اون رو کنم، با دوستانم معاشرت نکردم و فقط چپیدم کنج خونه و غصه خوردم. الان بهتر می‌فهمم وقتی تراپیست بهم گفت تو افسردگی بالینی نداری، فقط خوی افسرده داری منظورش چی بود.

 

امروز داشتم فکر می‌کردم اگر امسال پذیرش نگرفتم، ایمیل بزنم ببینم پذیرش professional master پارسال رو می‌تونم همچنان استفاده کنم؟ یه 9000 دلار کانادا از بابا کمک می‌گیرم و بعدا کار می‌کنم پس می‌دم. این رو بگم که من امسال چندین جا اپلای کردم، اکثرا دانشگاه‌های تاپ که معدلم بهشون نمی‌خوره! در کنار اون زحمت چندانی برای ارتباط گرفتن با استادها نکشیدم و خلاصه شرایط خوب نیست. تا الان هم 200 دلاری قرض کردم از پدر، چون حقوق خودم تمام اپلیکیشن فی‌ها رو کفاف نداد.

 

مابین حرف‌های روزمره که با پدر می‌زدم پرسیدم: دلار چنده الان؟

-16

-دلار کانادا چی؟

-نمی‌دونم. تو نگران نباش، اگه پذیرش بگیری من هوات رو دارم و کمکت می‌کنم. دست خالی نمی‌فرستم تو رو. دختر مهربون بابا رو که تا وقتی هستم پشتش هستم.

 

همین جمله‌ها کافی بود تا آینه بگیرم جلوی روی خودم. الان بابا 60 سالش شده، من باید کمک بابا باشم، من باید زحمت بکشم تا زندگی بابا رو آسون‌تر کنم. ولی من اصلا تو یه دنیای دیگه‌م! تو 7-8 سال اخیر مدام از دست پدرم عصبانی بودم که دست و بالم رو بسته و به خاطر سخت‌گیری‌هاش آزادی رو ازم گرفته، ولی من حتی وقتی 4 سال دور از خانواده بودم هم از آزادی‌ای که داشتم استفاده‌ای نکردم. هر فرصتی که سوخت در اصل کار من بود، ولی من همیشه خواستم دیگران مقصر باشن تا خودم رو نبینم. از 22 سالگی شاغل شدم و با اون چندرغاز حقوقم فکر می‌کردم خبریه، در حالی‌که من دور از خانواده هم تو خونه‌ای زندگی می‌کردم که با زحمت پدرم به دست اومده بود و مستقل نبودم. با اینکه می‌تونستم برم یه مهارتی تو رشته‌ی خودم به دست بیارم و درآمد خیلی بالا داشته‌باشم، مثل خیلی از هم‌سن و سال‌هام. باید بسازم، باید دستش کنم، خودم رو می‌گم.

 

Marriage Story

تو فیلم Marriage Story یه سکانس هست که نیکول و چارلی دچار جر و بحث شدید می‌شن و خیلی تند با هم حرف می‌زنن. این دیالوگ چارلی رو خیلی دوست داشتم، این جمله انگار در مورد منه!

Charlie: You’ll never be happy, in LA or anywhere. You’ll think you found some better opposite guy than me, and in a few years, you’ll rebel against him, because you need to have your voice. But you don’t want a voice, you just want to f**king complain about not having a voice!


مدت‌ها پیش وقتی مشغول گشت و گذار تو یوتیوب بودم، رسیدم به ویدیویی که بازیگرها در مورد شغل‌شون صحبت می‌کردند.* یکی از این بازیگرها -که خیلی هم بهش ارادت دارم- Saoirse Ronan بود، می‌گفت: اتفاقات زندگی شاید اونقدر جذاب نباشه، ولی بازیگر باید بتونه خیلی قشنگ و جالب اون رو روایت کنه.» فکر می‌کنم passion یعنی همین! زندگی رو باید اینطوری زیست و برای دریگران روایت کرد.


امید اولم برای ادمیشن گرفتن و رفتن از ایران، دقایقی پیش گفت امسال اوضاع به هم ریخته‌ست و نمی‌خوام امیدوارت کنم. اندازه پارسال اون روزی که فهمیدم ادمیشنم فاند نداره ناراحتم. چرا اوضاع اینجوری شد آخه؟ کاش روشنی باشه تو اوضاع امسالم، کاش.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها