سن‌های به خصوصی برای آدم‌ها مهم و ویژه هستن، برای من 10، 13، 16، 19، 25 و 30 عددهای خاصی هستن.

10 سالگی - وقتی بود که شور زندگی رو با تک تک سلول‌هام حس می‌کردم، عاشق ریاضیات بودم و معلم به من می‌گفت "تو در آینده یه چیزی می‌شی!"، نه تنها که دیده می‌شدم، بهترین بودم. اون دورانِ زندگی به اندازه کتاب‌های هری پاتری که می‌خوندم هیجان داشت؛ عصرها با دوچرخه از بالای کوچه بدون رکاب زدن با شتاب سر می‌خوردم پایین و قرار بود زندگی هم مثل همین دوچرخه بر وفق مرادِ من پیش بره.

13 سالگی - وارد مدرسه‌ای شده‌بودم که دوران دبستان در تصورات من همون هاگوارتز بود، همون‌قدر خاص و استثنائی؛ ولی از نزدیک هیچ شباهتی به اون‌جا نداشت. من اهل اون شهر نبودم و این‌که هر روز صبح از جای دورتری به مدرسه می‌اومدم من رو وارد اقلیت کرد، اقلیتِ پنهان! دیگه بهترین نبودم، با 23 نفر آدم سر یک کلاس بودیم که هر کدوم قبلا بهترین بودن و من حتی دیده هم نمی‌شدم. دیگه درس‌ها رو سر کلاس یاد نمی‌گرفتم و کم کم سیر نمره‌ها گوش من رو پیچوند و باید درس می‌خوندم. یادم هست اولین امتحان کلاسی زبان خیلی سخت بود و من 18.5 شده‌بودم، برگه‌ها پخش شد و خبردار شدم با اختلاف از همه بهتر شدم. نفر پشت سری خیلی رک به من گفت: "تو؟ چه قد مسخره!" بعد از یک سال از متوسط بودن خسته شده‌بودم و سال دوم راهنمایی با شدت تمام درس می‌خوندم. نمره‌های من پشت سر هم تاپ می‌شد اما هم‌چنان معلمی که می‌خواستم من رو ببینه -ریاضی- هیچ توجهی بهم نداشت، من اصلا حرف زدن و ارتباط برقرار کردن بلد نبودم! هر روز یک کتاب می‌خوندم، آسمان شب تماشا می‌کردم، فیزیک می‌خوندم؛ اما هیچ‌کدوم مرضِ "دیده‌نشدنِ" من رو درمان نمی‌کرد و اعتماد به نفسم تو جمع پایین بود.

16 سالگی - وارد تیم رباتیک مدرسه شده‌بودم و از این طریق کم‌کم عضو اکیپِ "بچه‌های درس‌خون و محبوب" شدم. با همون میزان تلاشِ سابق، دیگه معلم ورزش به من 18 نمی‌داد و 20 می‌شدم. حرف‌هام بیشتر شنیده می‌شد و کادر مدرسه به عنوان عضو موثر روی ما حساب باز می‌کردن. به همین سادگی و بدون فکر کردن اعتماد به نفس یه نوجوون رو بالا و پایین می‌کنن. برای المپیاد می‌خوندم و چقدر چیز تو دنیا بود که من باید یاد می‌گرفتم، نکنه وقت نکنم؟ بچه‌هایی تو مدرسه بودن که دوست‌پسر داشتن و تیپ‌شون با ما فرق داشت، برای من اون دنیا عجیب و دور از دسترس بود. (و البته جیز!)

19 سالگی - خوب انگار دیگه من بزرگ‌ترین شکست‌خورده‌ی دنیا بودم. دیدی مرحله دوم المپیاد قبول نشدم؟ دیدی کم آوردم و درس نخوندم سال کنکور؟ دیدی اون "ف" لامصب که فقط درس خونده‌بود رتبه‌ش یه صفر از من کمتر داشت و رفت کدوم دانشگاه؟ چرا بچه‌های کلاس ما این جوری‌ان؟ چرا این دختر مسخره انقد جلوی پسرا ادا در میاره؟ چرا انقدر تهرانی-شهرستانی می‌کنن؟ بازم که من افتادم تو اقلیت. چرا این‌جا آدم باانگیزه نداره مثل مدرسه؟ مگه قرار نبود ما سقف فلک رو بشکافیم؟ من این‌جا رو دوست ندارم. چرا من نمی‌تونم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم؟ چرا اکیپ‌های مختلط فقط مخصوص این ادایی‌هاست؟ تنها اتفاق مثبت اون روزها کلاس برنامه‌نویسی بود، من جز معدود دانشجوهایی بودم که برنامه‌نویسی کار کرده‌بودم و استاد خلاقیت من رو تشویق می‌کرد. کم‌کم سگ سیاه افسردگی وارد زندگی من شد و من واقعا نمی‌دونم اون چند سال تو دانشگاه چی کار می‌کردم! دانش که قطعا نمی‌جستم، ولی تفریح هم نمی‌کردم؛ این آخه شد زندگی آدم حسابی؟ سال آخر دانشگاه مجددا یه درس با استاد برنامه‌نویسی ترم یک داشتم. امتحانش رو نخونده‌بودم و رسما گند زدم، سیگنال و سیستمی که حظ می‌بردم از مطالبش. استادِِ نام‌برده بعد از تصحیح برگه‌ها به من ایمیل زده بود: "امیدوارم مشکل خاصی برای شما پیش نیومده‌باشه." 
"-راستش استاد خیلی انگیزه‌ای برای اومدن به دانشگاه ندارم." همین که حال من رو پرسیده‌بود برای من دنیایی بود. :) تمام سمینارها رو شرکت می‌کردم و می‌دونستم این رشته جذابی که دارم براش تلاشی نمی‌کنم کلی راه پیش روی من می‌ذاره. یه ریسرچر از انگلستان از ایمیل من خوشش اومده‌بود و اجازه داد از راه دور باهاش کار کنم، حالا برای نرفتن به دانشکده بهونه‌ی خوبی داشتم.


پ.ن: ادامه رو خواهم نوشت، به زودی. امروز تو مترو یکی از هم‌کلاسی‌های دبیرستان رو دیدم و فکرم مشغول شد به مسیری که طی کردم تا امروز. بالا و پایین‌ها.

مشخصات

آخرین جستجو ها