یک سال قبل همین روزها بود، از شرکت بیرون اومدم و سر کوچه رفتم سراغ خودپرداز. وقتی کارم تموم شد پیرمردی با لباس شهرداری ازم خواست موجودی حسابش رو چک کنم، موجودی در حد ۴-۵ تومن بود. ابروهاش چروک خورد از شدت غصه، میگفت شهرداری قرار بود امروز پولمون رو واریز کنه.
دوست دارم سفر کنم به اون لحظه، یه پسگردنی محکم به خودم بزنم و بگم: مثل سیبزمینی تماشا نکن، ازش خواهش کن یه مقدار از عیدی شرکت رو ازت قبول کنه.» فکر میکنم بندهی خدا به شیوهای که عزت نفسش خدشهدار نشه از من کمک میخواست و من چقدر دیر فهمیدم باید چهکار کنم.
تصویر امروز از شهرداری برازجان دوباره اشتباه اون روز رو برای من یادآوری کرد. کاش میشد قدری از رنج انسانها رو ازشون گرفت و تحمل کرد، کاش.
درباره این سایت