بعد از ترکِ محیط کار تمام وقتم مال خودم شد، تمامِش! و این آرزویی بود که دوران شاغل بودن داشتم. هزاران کار دوست داشتم انجام بدم و فرصت نمی‌شد:
  • یاد گرفتن زبان‌های جدید، کاری که بهش علاقه‌مندم و فکر می‌کنم در این زمینه استعداد خوبی هم دارم.
  • خوندن کتاب، یه سری از کتاب‌هایی که حتی 5 سال قبل خریدم رو هنوز نخوندم!
  • گذروندن کورس‌های آنلاین.
  • تماشا کردن مستند.
  • فیلم تماشا کردن، البته به صورت فعال و نه به فقط قصد تفریح.
  • نقاشی کشیدن.
  • ورزش کردن.
  • و حتی وبلاگ نویسی!
آزاد شدم ولی هم‌چنان سراغشون نرفتم. ساعت خوابم به هم ریخته (طبق معمول) و تو یه حلقه افتادم که باید شکسته‌شه: از کاری نکردن خودم ناراحت و ناراضی هستم -> برای این‌که بهش فکر نکنم وقت زیادی رو تو اینترنت می‌گذرونم، توییتر و اینستاگرام و یوتیوب مثل جاروبرقی روز رو می‌مکن. (جالبه من حتی عضو اینستاگرام نیستم، ولی بعضی پیج‌ها رو دنبال می‌کنم) -> پس دوباره از خودم ناراضی می‌شم و

نتیجه این می‌شه که اصلاح رزومه رو یه هفته طول می‌دم، فرو می‌رم تو عالم افسردگی و چند روز هیچ کاری انجام نمی‌دم. این چند روز، دوران دانشگاه گاهی تلاقی می‌کرد با امتحانات و یه گند اساسی به بار می‌آورد؛ امسال نتیجه‌اش شد از دست رفتن ددلاین چند تا دانشگاه.

البته مقصر تمام این اتفاقات من به تنهایی نیستم، از همین تریبون از مادر و پدرم تشکر می‌کنم که مثل اکثر پدر و مادرهای ایرانی از خلق کردن دراماهای مختلف و تنش هر روزه فروگذار نمی‌کنن. نمونه‌اش امروز که دو دقیقه رفتم پیش مادرم و ازش خواستم پشتم رو ماساژ بده، تو همون دو دقیقه ماساژ این‌ها رو شنیدم: "امروز از همکارم پرسیدم متولد چندی؟ گفت 73. پرسیدم چقد سابقه کار داری؟ گفت 6 سال. ببین مامان جان هم‌سن و سال‌هات همه چقدر پیشرفت کردن تو هیچ کار مفیدی نمی‌کنی، ببین چقدر عقب موندی." و اینجا بود که دستش رو کشیدم و بلند شدم. دو دقیقه بود ولی تو ذهن من خیلی بیشتر گذشت. این روزها یکی از انگیزه‌هام اینه که سال بعد این موقع ایران نباشم و این نشتی‌های اعصابم رو متوقف کنم.

پ.ن: انصافا بعد از یه سنی زندگی کردن با پدر و مادر اشتباه محضه، هرچند تو اوضاع ایران عزیزمون با 5 سال کار با درآمد بالا هم بعیده به خونه مستقل برسی.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها