چند ماهی منتظرِ اومدن این فیلم بودم و بالاخره چند روز قبل انتظارم به سر رسید. بازیِ Timothee Chalamet تو فیلم Call Me by Your Name شدیدا من رو به وجد آورده‌بود و شنیده‌بودم این‌جا هم درخشیده؛ که البته بعد از تماشای فیلم نظر من هم همین بود. فیلم مصیبتی به اسم اعتیاد رو نشون می‌ده، این‌که چطور فردِ مبتلا و خانواده‌اش رنج می‌کشن و چقدر رهایی از دام اعتیاد سخت هست (فیلم‌نامه بر اساس یک داستان واقعی نوشته‌شده.) البته من فیلم رو بیشتر به خاطر بازیِ خوب دوست دارم، چون فیلم‌نامه در حد متوسط هست. من این پست رو برای معرفی فیلم ننوشتم، دلیل دیگه‌ای داشتم!


Beautiful Boy 1


تو یه صحنه از فیلم Nic داره برای یک جمع در مورد تجربه‌ی اعتیاد صحبت می‌کنه و به نظرم این دیالوگ از فیلم خیلی به‌جاست:

One day I woke up in a hospital and someone asked me:

- What’s your problem?

And I said:

- I’m an alcoholic and an addict.

And he said:

- No, that’s how you’d been treating your problem.


Beautiful Boy 3


حالا برسیم به این‌که چرا این پست رو نوشتم. تقریبا 3 ماه قبل از کارم استعفا دادم، کاری که دو سال و نیم از عمرم رو باهاش گذرونده‌بودم. شرکت خوبی بود (بخونید خفن) و اون زمان اولویتِ اول من، قبول شدن تو مصاحبه بود. 4 سالِ کارشناسی رو با افسردگی و سختی گذرونده‌بودم و استخدام شدن تو این شرکت می‌تونست تغییرِ بزرگی باشه که حالِ من رو خوب می‌کنه. روز مصاحبه‌ی حضوری رو کاملا یادم هست، وارد کوچه شدم و از دیدن درخت‌های سبز و بلندِ مسیر ذوق کردم. در تصوراتم این‌جا مشغول به کار می‌شدم و هر روز از طی کردنِ این مسیر لذت می‌بردم. انتظار زیادی بابت حقوق نداشتم، چون هیچ تجربه‌ی کاری‌ای نداشتم و همین‌که جایی من رو بپذیره به نظرم کافی بود. 3تا شرکت برای مصاحبه رفتم و هر 3 رو به خاطر فعالیت‌های دوران دبیرستان قبول شدم. (دوران دانشگاه تقریبا دستاورد خاصی نداشتم.)

روحیه‌ی خوبی داشتم و انگار بعد از 4 سالِ کذایی که تو دانشگاه گذرونده‌بودم، زندگی از صفر ریسِت شده بود و من می‌تونستم این بار خوب شروع کنم. ناگفته نمونه، فارغ التحصیل نشده بودم و هنوز یک سال از درسم مونده‌بود. با هیجان وقت می‌ذاشتم برای یادگیری و طبق معمول شلوغ و پر سر و صدا بودم. این دوران خیلی طولانی نبود، چون با شروع سال آخر کارشناسی، قرارداد رو به پاره‌وقت تغییر دادم و دوباره اضطراب و افسردگی همراه هرروزه‌ی من شد. انتظارم از خودم بالا بود، کارها رو تلنبار می‌کردم برای لحظه‌ی مناسب و اکثر اوقات تو دقیقه‌های آخر با پایین‌ترین کیفیتِ ممکن انجام می‌شدن. در نتیجه‌ی شب‌بیداری‌ها، کم‌کم ساعتِ خوابم به هم ریخت و خیلی روزها سر کلاس یا کار دیر می‌رفتم یا از خجالت کلا نمی‌رفتم. از خودم ناراضی بودم و تو این وضعیت نمی‌تونستم کاری بکنم. معدلم شدیدا افت کرد و اکثر هم‌گروهی‌هام تو درس‌های پروژه‌ای اذیت شدن. این وسط شنیدن خبر اپلای هم‌کلاسی‌ها بیشتر اذیتم می‌کرد، من از دوران دبیرستان این برنامه رو داشتم و با وضعیت فرسایشی که دچارش بودم خودم رو عقب‌تر از همه می‌دیدم.

اردیبهشت ماه از شدت اضطراب درخواستِ 2ماه مرخصی کردم. با معاون آموزشی دانشکده دچار مشکل شده‌بودم و ممکن بود اصلا نذاره فارغ‌التحصیل بشم. آرزو می‌کردم بمیرم و دیگه تو این شرایط نباشم، نهایتا رفتم مرکز مشاوره‌ی دانشگاه و دکتر روانپزشک دارو تجویز کرد. تا بسته‌شدنِ پرونده‌ی دانشگاه، من تقریبا خودم رو نابود کرده‌بودم.

بعد از فارغ التحصیلی پرونده‌ی اپلای رو باز کردم. تصمیم داشتم حقوقم رو ذخیره کنم و هزینه‌ها رو خودم پرداخت کنم. کم کم متوجه شدم پایین‌ترین حقوقِ ممکن رو قبول کردم و باید تو جلسه‌ی مصاحبه چونه می‌زدم. شرکت تمامِ روزِ من رو می‌گرفت و من فرصتی برای کارهای خودم نداشتم. پیش خودم فکر می‌کردم چرا باید روزهای جوونی خودم رو تو ترافیک یا پشت مانیتور بگذرونم، وقتی می‌تونم زمانم رو برای خودم داشته‌باشم و کار مفید انجام بدم. تو این گیر و دار وارد یک رابطه‌ی اشتباه شده‌بودم، خودش رو به سرعت تموم کردم ولی جدل‌های بعدش تمومی نداشت! کم کم نیتی بزرگ و بزرگ‌تر شد و اوضاع افتضاح دلار پیش اومد و تمام برنامه‌هایی که برای پول جمع کردن داشتم نابود شد. تا این‌که بعد از مدتی استعفا دادم و پرونده‌ی کار رو هم بستم.

طبقِ برنامه‌هایی که داشتم قرار بود برگردم شهرِ خودم و کنار پدر و مادرم زندگی کنم، وقت بذارم برای امتحان تافل (قرار بود بالای 110 بشم)، کتاب بخونم، course های اینترنتیِ مربوط به رشته‌ام رو بگذرونم و تمرکز کنم روی اپلای. هیچ فکر نکرده‌بودم بعد از چند سال زندگی تو تهران، تقریبا تمام دوستانم اونجا بودند؛ حتی دوستان دبیرستان هم تهران ساکن شده‌بودند و من تمامِ مدت تنها تو خونه بودم. دنیای ذهنی من و پدر و مادرم هیچ شباهتی نداشت و برای جلوگیری از جدل تمام مدت تنها طبقه‌ی بالا پای لپ‌تاپم بودم. ساعت خوابم زیاد شده بود و به معنای واقعی کلمه تمام مدت غرق در اینترنت بودم.

فکر کردن به مسیرِ زندگی‌ام بعد از 18 سالگی، یک چیز رو برای خودم روشن می‌کنه. هیچ‌وقت از اوضاع راضی نیستم. کم‌ترین مساله رو تو ذهنم کم کم به طوفانی مبدل می‌کنم و خودم رو از پا می‌اندازم. روزهایی که می‌تونستم تبدیل به طلا کنم، به بدترین شکل ممکن سوزوندم و به بد فکر کردن معتاد شدم. این زنجیره فقط به دست خودم قطع می‌شد، خودم!



مشخصات

آخرین جستجو ها