1. چند وقت پیش بابا از باشگاه برگشت و گفت تو بازی محکم پاش برخورد کرده به یکی، انگشتش ورم داشت و درد می‌کرد. از من اصرار که برو عکس بگیر ولی گوش نمی‌داد و انتظار داشت با درمان سنتی و روغن قضیه رو حل کنه. بعد از دو هفته ظهر اومد خونه و جلوی تلویزیون خوابش برده‌برد. روش پتو انداختم ولی سایز یکی از پاهاش عجیب بود. پتو رو کنار زدم و دیدم آتل بسته شده. خلاصه انگار سر کار همون پا به جدول برخورد می‌کنه و مجبور می‌شه بره بیمارستان. مشخص شد انگشت شکسته بوده! خلاصه که صحنه‌ی لنگان لنگان راه رفتن پدر اصلا خوشایند نیست.


2. مامان چند روزه سرما خورده و بی‌حاله، چند شب پیش فشارش رو گرفتم و دیدم سیستول نزدیک 18 بود! سریع بردیمش بیمارستان و با قرص زیرزبونی فشارش رو پایین آوردن. دو روز بعد برای نوار قلب و اکو رفتیم بیمارستان تا دوز جدید دارو مشخص بشه. چند روزه مرتب فشارش رو چک می‌کنم و الان نگرانی فشار پایین دیاستولش هست.


3. فشار به کنار، امروز یه مرتبه کمرش درد گرفته و خیلی با زجر حرکت می‌کنه. امیدوارم صبح که بیدار میشه خوب شده باشه.


این 3تا اتفاق تو این مدت کوتاه عجیب ناراحتم کرده، تنها چیزی که شدیدا من رو می‌ترسونه آسیب دیدن اعضای خانواده‎ست. ناگفته نماند تو دوران دانشجویی زمان امتحانات خرداد خواهرم زنگ زد بهم و پرسید کی میرم خونه. دلیلش رو که پرسیدم گفت مامان بیمارستان بستری شده، من باید برگردم تهران و کسی کنارش نیست. (دکتر برای تنظیم دوز انسولین خواسته بود چند روز بیمارستان بستری بشه تا دوز رو بتونه دقیق تنظیم کنه. خواهر من از شدت نبوغ چنین چیزی رو به بدترین شکل ممکن به من گفت!) تو ذهنم اومد دیابت به کلیه مامان آسیب زده و چنان گریه‌ای راه انداختم که اهالی اتاق‌های اطراف دورم جمع شدن.


حالا درسته رابطه‌ای با مذهب ندارم، ولی میشه امشب آرزو کنم تن مامان بابام همیشه سالم باشه؟ یه کوچولو اون کنار هم آرزو کنم همین امسال ادمیشن با فاند بگیرم؟


مشخصات

آخرین جستجو ها