پارسال 15 آذرماه بود، نزدیک خیابون 16 آذر قدم میزدم تا بقیه برسن و دوستم رو برای تولدش سورپرایز کنیم. رفتم تو یه کتابفروشی و کتاب جیبی "سمفونی مردگان" رو خریدم. مثل خیل عظیم کتابهام چند صفحه خونده شد و رفت تو صف. امروز تو شلوغی اتوبوس از کیفم درش آوردم تا بخونم، میخواستم دیگه سراغ تلگرام/توییتر نرم تا مثل چند روز اخیر اعصابم به کثافت کشیده نشه. دو صفحه اول رو به کندی خوندم و بعد فهمیدم تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که چرا همکلاسی دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانم که یه مدت همکار بودیم و امروز اومده بود شرکت چک تسویه رو بگیره، اصلا نیومده بود به من سر بزنه؟ رفته بود سراغ همکار واحد خودشون که فقط یه سال هست همدیگه رو میشناسن. مگه این عتیقه خانوم چهارشنبه زنگ نزده بود به من که اگه شرکت هستم برم فلان کارش رو انجام بدم؟ چقد تو پررویی آخه. اون لحظه جواب ندادم و وقتی بهش زنگ زدم 48 دقیقه مزخرف محض و غیبت خالص بین ما رد و بدل شد و این رو یادآور شد که برای کاری که داشتم به اون همکارم هم البته زنگ زده بودم. (نکشیمون آدم نتورک دار) گاهی اوقات آدمهایی رو دور خودم نگه میدارم که میدونم من رو راحت میفروشن. این آدم چندین بار این کار رو کرده، هزاران بار عقدههای شخصیتش رو دیدم. چی هست آخه این که دور خودت نگه داشتی و فکر میکنی رابطه دوستی باهاش سرمایه زندگیته؟ این آدم تمام زندگی خودش آویزون آدمهای بهتر از خودش بوده تا مثل اونها دیده بشه. هزاران بار بهت حسادت کرده و دیدی. چرا؟ چرا؟ چرا؟ نه شخصیت داره، نه بار علمی داره، نه محبت و دوستی دیدی ازش. اصلا ارزش فکر کردن رو داره؟
اوه راستی داشتم کتاب میخوندم! دو خط دیگه میرم جلو و هوای تاریک و گرفتهی بیرون داره من رو خفه میکنه. چرا امروز این دختره نازفر انقدر تو جلسه سوال میپرسید از کارای من؟ بتوچه آخه؟ چرا من روابطم با آدم ها انقدر پسیو-اگرسیو بوده و هست؟ چرا بالغانه برخورد نمیکنم؟ چرا بهش نمیگم دخالت نکنه؟ چرا به خودش اجازه میده نصیحتم کنه؟
تمرکز کن رو کتاب، تمرکز کن رو کتاب. کم کم ذهنم خاموش شد. رسیدم تا صفحه 78، سر موومان دوم. ادامه رو فردا تو مسیر میخونم.
رسیدم خونه، بابا اونجا بود، الگوی تمام و کمال من که بهم یاد داده از کاه کوه بسازم و اعصاب خودم رو خراب کنم. چایی بخوریم کثافت امروز رو بشوره و ببره. به خودم گفتم باید فکر کردنم رو عوض کنم، یه اشتباه انقدر تکرار میشه تا درس بگیری و خودت رو تغییر بدی. من هیچوقت بهترین دوست خودم نبودم، هر بار خواستم حرکت کنم به خودم شک کردم. انقدر همیشه با کارهای مختلف سر خودم رو شلوغ کردم تا وقت نکنم فکر کنم و خودم رو بیشتر آزار بدم. بارها و بارها بین این شلوغیها کم آوردم و نشستم روی زمین. مثل هفته قبل. سه شنبه صبح حالم خوب نبود، نکنه کارهام رو تموم نکنم؟ دو روز نرفتم سرکار و از بیرون قرار بود چون ددلاین نزدیک دارم چند تا دانشگاه اپلای کنم، ولی از صبح دراز کشیدم و بین یوتیوب و تلگرام و توییتر چرخیدم و چرخیدم و فکر کردم. یه ترس رو هزار بار بکش درنا، هزار بار. نذار بیدار شه و دوباره آزارت بده. ولی نه، من اوضاع رو تغییر میدم. هر بار بیفتم بلند میشم، بهترین دوستت میشم. پشتت هستم، هر چی بشه. قول میدم.
درباره این سایت