گاهی وقتی خودت رو ویران میکنی، یه بنای محکمتر به جاش میسازی؛ البته اگر بینشی پشت اون ویرانی باشه. چند دقیقه قبل با پدرم مکالمهای داشتم که درونم ویران شد، انگار که بابا پارچهای که روی وجود خودم کشیدهبودم و قایم کردهبودم رو محکم کشید و همه چیز بر ملا شد. من بیشتر از همه با خودم روراست نیستم، این ویژگی آدمیزاد از هر چیزی ویرانکنندهتره.
این روزها تو خونه هستم، از صبح تا شب. راستش رو بخواین پارسال هم که از کرونا خبری نبود و از شغلم استعفا دادهبودم، وضعیت متفاوتی نداشتم. سراغ درس خوندن نرفتم با اینکه هزاران هزار دوره رایگان تو اینترنت هست، مهارتی یاد نگرفتم با اینکه میشد تو اون دوران آینده شغلی و درآمد خودم رو از این رو به اون رو کنم، با دوستانم معاشرت نکردم و فقط چپیدم کنج خونه و غصه خوردم. الان بهتر میفهمم وقتی تراپیست بهم گفت تو افسردگی بالینی نداری، فقط خوی افسرده داری منظورش چی بود.
امروز داشتم فکر میکردم اگر امسال پذیرش نگرفتم، ایمیل بزنم ببینم پذیرش professional master پارسال رو میتونم همچنان استفاده کنم؟ یه 9000 دلار کانادا از بابا کمک میگیرم و بعدا کار میکنم پس میدم. این رو بگم که من امسال چندین جا اپلای کردم، اکثرا دانشگاههای تاپ که معدلم بهشون نمیخوره! در کنار اون زحمت چندانی برای ارتباط گرفتن با استادها نکشیدم و خلاصه شرایط خوب نیست. تا الان هم 200 دلاری قرض کردم از پدر، چون حقوق خودم تمام اپلیکیشن فیها رو کفاف نداد.
مابین حرفهای روزمره که با پدر میزدم پرسیدم: دلار چنده الان؟
-16
-دلار کانادا چی؟
-نمیدونم. تو نگران نباش، اگه پذیرش بگیری من هوات رو دارم و کمکت میکنم. دست خالی نمیفرستم تو رو. دختر مهربون بابا رو که تا وقتی هستم پشتش هستم.
همین جملهها کافی بود تا آینه بگیرم جلوی روی خودم. الان بابا 60 سالش شده، من باید کمک بابا باشم، من باید زحمت بکشم تا زندگی بابا رو آسونتر کنم. ولی من اصلا تو یه دنیای دیگهم! تو 7-8 سال اخیر مدام از دست پدرم عصبانی بودم که دست و بالم رو بسته و به خاطر سختگیریهاش آزادی رو ازم گرفته، ولی من حتی وقتی 4 سال دور از خانواده بودم هم از آزادیای که داشتم استفادهای نکردم. هر فرصتی که سوخت در اصل کار من بود، ولی من همیشه خواستم دیگران مقصر باشن تا خودم رو نبینم. از 22 سالگی شاغل شدم و با اون چندرغاز حقوقم فکر میکردم خبریه، در حالیکه من دور از خانواده هم تو خونهای زندگی میکردم که با زحمت پدرم به دست اومده بود و مستقل نبودم. با اینکه میتونستم برم یه مهارتی تو رشتهی خودم به دست بیارم و درآمد خیلی بالا داشتهباشم، مثل خیلی از همسن و سالهام. باید بسازم، باید دستش کنم، خودم رو میگم.
تو فیلم Marriage Story یه سکانس هست که نیکول و چارلی دچار جر و بحث شدید میشن و خیلی تند با هم حرف میزنن. این دیالوگ چارلی رو خیلی دوست داشتم، این جمله انگار در مورد منه!
Charlie: You’ll never be happy, in LA or anywhere. You’ll think you found some better opposite guy than me, and in a few years, you’ll rebel against him, because you need to have your voice. But you don’t want a voice, you just want to f**king complain about not having a voice!
درباره این سایت