چند روز قبل یکی از دوستان دوران ابتدایی فوت کرد. وقتی دوستم خبرش رو به من داد تو شرکت بودم و به جز شوک دقایق اول، دیگه حسی نداشتم. نمیدونستم باید برم شهر خودمون و تو مراسم خاکسپاری شرکت کنم یا نه. نمیدونستم الان باید اندوهگین باشم یا اینکه چون من سالهاست ازش دورم، ناراحت نبودن بیانصافی نیست. نمیدونستم باید به اطرافیان بگم یا ومی نداره کسی که همکارم هست اتفاقات زندگی من رو بدونه. تقریبا دو ماهی هست که برای مدیرم در وضعیت زیر علامت سوال هستم و تک تک رفتارهام داره مانیتور میشه. نمیدونستم با این اوصاف که مرخصیهام تموم شده اگه فردا رو نباشم علامت سوال بزرگتر میشه یا نه. نمیدونستم الان تو ذهن مدیرم آدمی هستم که با توجه به تموم نشدن مشکلات زندگی شخصیش داره سعی میکنه دلسوزی بخره یا نه. با همین سلسله سوالات بحث اصلی به حاشیه رفت و احساس غم اولیه جای خودش رو به کلافگی داد. خلاصه به مدیرم که تو واحد نبود پیغام دادم که "فردا مراسم ختم دوستم هست و شرکت نمیام. ناگهانی پیش اومده و باید برم."
تو مسیر خونه مدام دو دو تا چهارتا میکردم: ببین تو دیگه هرگز دوستت رو نخواهیدید، باید بری و باهاش خداحافظی کنی. فکر کن خودت جای هاله بودی، دوست نداشتی دوست قدیمیت بیاد مراسم خاکسپاریت؟ خانوادهش آروم نمیشن بدونن انقدر برای دوستاش مهم بوده؟ و البته از اون سمت این صداها هم بودن: چرا زندگی من انقدر دراما داره؟ لازم هست بری؟ انقدر صمیمی نبودین شماها. اگه تو بودی هاله این کار رو نمیکرد. الان برم یه ساعت بابا غر میزنه، الکی اینهمه پا شدی اومدی و انقدر زود میخوای برگردی.
خسته شدم، انگار که چند ساعت کار کردم. تا وقتی پیش خانواده بودم بابا با سرزنش و زیر سوال بردن دهنم رو سرویس میکرد، الان من یه دونه بابا تو مغز خودم ساختم و همه جا باهام میاد. خودم و تصمیمات خودم رو قبول ندارم و هر بار به این روز میافتم یه گند اساسی تو کارهام بالا میاد. مثل محیط کارم که الان یه "دوزاری" باید بالا سرم باشه و کیفیت کارم رو چک کنه.
با خودم قرار گذاشتم میرم خونه شارژرم رو برمیدارم، حرکت میکنم و دیگه به این قضیه فکر نمیکنم. خوشبختانه کسی تصمیمم رو زیر سوال نبرد، چون آمادهی انفجار بودم. صبح ساعت ده مراسم خاکسپاری بود و پدر زحمت کشیدهبودن شب قبل ماشین رو داخل جدول پارک کردهبودن. نیم ساعت جلوی در در تلاش بودیم روی اون زمین پر از یخ و برف با هل دادن ماشین کذایی رو دربیاریم. گفت برو مرد همسایه رو صدا بزن بیاد کمک. مرد همسایه اومد و بابا ازش خواست بشینه پشت فرمون گاز بده تا خودش بهتر هل بده. همین کافی بود تا وقتی مرد همسایه رفت ازش بپرسم: "نمیشد به من بگی بشین پشت ماشین؟ واسه یه گاز دادن باید اون رو صدا میکردی؟" مثل همیشه جواب بیربط. حتی وقتی گفتم بد پارک کردی هم زیر بار نرفت و انداخت تقصیر ماشینی که دیشب جلوتر پارک کرده بود. (با نیم متر فاصله!)
با اوقات تلخ وقتی مراسم تموم شدهبود رسیدم و فقط تونستم مادر هاله رو بغل کنم. همین. اینهمه راه اومدم برای همین. داستان اینجا تموم نشد.
این آخر هفته پیش خانواده بودم (و هستم). پدر قرار بود ماشین برادرم رو بفروشه. ماشین کاملا نو بود و برادرم برای ماشین ضبط خریدهبود و شیشههای عقب رو دودی کردهبود. بهش گفتم بابت ضبط باید هزینه بگیری از مشتری و زیر بار نمیرفت. با این توجیه که ماشین بدون ضبط نداریم، این رو بگی طرف میگه ضبط رو بردار نمیخوام. -خوب ایراد نداره ضبط رو روی دیوار میذاریم برای فروش. امشب برگشت خونه و دیدیم کار خودش رو کرده. وقتی پرسیدیم "چرا؟ مگه ما صحبت نکردیم؟" واکنش تماشایی بود، انگار که از مراسم خاکسپاری هاله منتظر این روز بودهباشم:
"شما اصلا حرف بابا رو قبول ندارین. اصلا معامله نکردین و انتظار دارین دخالت هم بکنین، مادرتون این همه سال با من زندگی کرد و یک بار هم مداخله نکرد تو کارهای من."
اوه پدر، ما دقیقا مثل هم شدیم. میبینی؟ تمام سرزنشهای خودت رو تو رفتار من ببین! نه خودت راحت زندگی میکنی و نه من. هر بار اعتراض میکنی چرا مادر انقدر منفعل بار اومده، الان این شد خصیصهی مورد علاقهت، نه؟ ردپای بعضی از رفتارهای شما رو باید با رنده پاک کنم از ذهنم، با رنده!
درباره این سایت