شکل افسردگی برای من این روزها جدی‌تر از همیشه‌ست. به این شکل که اگر تبلت به دست نمی‌گرفتم و نمی‌نوشتم، هنوز داشتم سر به شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین و تو سکوت جاده اشک می‌ریختم. چند ساعت قبل تولد خواهرم بود. خودم رو مجبور کردم با آهنگ برقصم و از تنهایی بیرون بیام، ولی نمی‌تونستم. دلم خالی از هر حسی بود و فقط تنهایی توش مونده‌بود. قبلا تنهایی رو خوب مخفی می‌کردم، هیچ‌کس نمی‌فهمید. حتی یه عده به من می‌گفتن چقدر دور تو شلوغه! ولی زندگی من انگار مشابه شخصیت‌های فیلم American Beauty رقم خورده، همونقدر پوشالی و تهی.

کیک رو می‌برید ولی من تو ذهنم مرده‌بودم، مراسم ختمم بود و خانواده تو سکوت دور هم نشسته‌بودن. مامان هنوز هم نفهمیده‌بود قضیه چیه، من کی بودم، اون کی بود، رابطه مادر و دختری چیه، مهر مادری چیه،. فقط تو سکوت زل زده‌بود به یه نقطه و احتمالا مثل همیشه داشت برنامه می‌چید دعا بخونه و مراسم دعا برگزار کنه. کاش می‌شد یه جوری بهش بگم حتی دوست ندارم تو مراسمم باشی، برو بیرون. چرا تو ذهنم چنین مزخرفاتی می‌چرخید که ناچار شدم برم تو دستشویی گریه کنم؟ خودم هم دیگه نمی‌دونم. من سرِ نخ رو خیلی وقته گم کردم. فقط سعی می‌کنم صبح از خواب بیدار شم و عادی باشم، طوری که هیشکی نفهمه. :)


مشخصات

آخرین جستجو ها